ندیمه عمارت p:⁷⁶
کوک:درک میکنم...من خودم میخواستم نباشم..انتخاب خودم بود اینکه تو الان اینجا نشستی منم که باید ممنونت باشم..!
لبخند کمرنگی روی لبم نشست..اینگار زندگی مجردی ادمش کرده بود ..
جیمین:ادرست و از وسایل تهیونگ پیدا کردم..اومدن اینجا دلیل اولش فقط دلتنگی و دیدن یکی از عزیز ترین رفیق های زندگیم بود اما اینکه اینجام یه دلیل دیگ هم داره..
دستشو بهم جفت کرد و منتظر نگام کرد..
جیمین:..راجبه تهیونگه..
در کسری از ثانیه اخماش توی هم رفت و صندلیش و سمت دیوار چرخوند..
کوک: میتونی دربارش باهام حرف نزنی!
سنگرش و که دیدم نقشه عوض شد!.سرمو پایین انداختم و با صدای ارومی گفتم:اخه چیزی نمونده که بخوام دربارش حرف بزنم!!!!
صندلیش یه دفعه چرخید و برگشت سمتم..سر بالا گرفتم که چشماش و غرق تعجب دیدم..اروم زمزمه کرد:یعنی...چی؟
نفسمو اه مانند بیرون دادم و پیاز داغشو زیاد کردم:تهیونگ تصادف کرده...تصادف برنامه ریزی شده بوده و الان بین مرگ و زندگیه!...گفتم شاید حق توهم باشه که اینو بدونی..
اخم ریزی کرد و مشکوک نگام کرد..:داری شوخی میکنی دیگ؟... حرفات جدی نیست!..
خواستم چیزی بگم که قبل از من گفت:جیمین درمورد این چیزا سرکارم نزار...من اصلا اعصاب درست درمونی نمونده برام!..
سکوتی کردم و یه فاتحه توی دلم برای روح پاکم خوندم ..بعد چهرمو در هم کردم و سر پایین انداختم...
جیمین:حرفام راسته..میتونی زنگ بزنی بیمارستان بپرسی..
حرفم تموم نشد که مشت محکمی روی میز زد از جاش بلند شد و دستاشو روی سرش گذاشتم و با خودش زیر لب تکرار میکرد :لعنتی ...لعنتییی...
شاید یکم شورشو درآوردم ولی واقعا لازم بود...خم شد روی میز و با صدایی که از خشم میلرزید گفت:کار کدوم حرومزاده ای؟...
چشماش قرمز شده بود و نفساش تند... اولین بار بود توی این حال میدیدمش و سعی کردم خودم و نقشمو کامل کنم..
جیمین:جین و هامین دنبالشن...پیداش کنن خودم با دستای خودم میکشمش..
روی صندلی اوار شد و دست کشید روی صورتش...کی بود که کوک نشناسه...این یعنی اشک توی چشماش جمع شده و داره سعی میکنه جاری نشه...یه لحظه از عاقبت کارم ترسیدم... آیا زنده می میوندم؟..دستمو روی چشمام گذاشتم که صدای صندلیش نگاهمو بهش داد...با نگام دنبالش کردم که سمت در رفت..
کوک:پاشو بریم بیمارستان...
جیمین:صبر کن...
سر جاش وایستاد و چشمای قرمزش و بهم دوخت...
جیمین:بشین وقتی اروم شدی میریم
مشت ارومی به صندلی زد و گفت:یعنی چی بشینم...
جیمین:بشین حرف دارم باهات...اول باید اونارو بشنوی!
حرفامو با تحکم زیاد زدم و به ناچار مجبور به اطاعت شد... رو به روم نشست و دست مشت شده اش و جلوی دهنش گذاشت..نفس هاش که منظم شد...میدون و واسه گفتن تمام حرفام اماده دیدم...تمام چیزایی که کوکم باید ازشون مطلع می بود...سیر تا پیاز قضیه!..گفتم..
لبخند کمرنگی روی لبم نشست..اینگار زندگی مجردی ادمش کرده بود ..
جیمین:ادرست و از وسایل تهیونگ پیدا کردم..اومدن اینجا دلیل اولش فقط دلتنگی و دیدن یکی از عزیز ترین رفیق های زندگیم بود اما اینکه اینجام یه دلیل دیگ هم داره..
دستشو بهم جفت کرد و منتظر نگام کرد..
جیمین:..راجبه تهیونگه..
در کسری از ثانیه اخماش توی هم رفت و صندلیش و سمت دیوار چرخوند..
کوک: میتونی دربارش باهام حرف نزنی!
سنگرش و که دیدم نقشه عوض شد!.سرمو پایین انداختم و با صدای ارومی گفتم:اخه چیزی نمونده که بخوام دربارش حرف بزنم!!!!
صندلیش یه دفعه چرخید و برگشت سمتم..سر بالا گرفتم که چشماش و غرق تعجب دیدم..اروم زمزمه کرد:یعنی...چی؟
نفسمو اه مانند بیرون دادم و پیاز داغشو زیاد کردم:تهیونگ تصادف کرده...تصادف برنامه ریزی شده بوده و الان بین مرگ و زندگیه!...گفتم شاید حق توهم باشه که اینو بدونی..
اخم ریزی کرد و مشکوک نگام کرد..:داری شوخی میکنی دیگ؟... حرفات جدی نیست!..
خواستم چیزی بگم که قبل از من گفت:جیمین درمورد این چیزا سرکارم نزار...من اصلا اعصاب درست درمونی نمونده برام!..
سکوتی کردم و یه فاتحه توی دلم برای روح پاکم خوندم ..بعد چهرمو در هم کردم و سر پایین انداختم...
جیمین:حرفام راسته..میتونی زنگ بزنی بیمارستان بپرسی..
حرفم تموم نشد که مشت محکمی روی میز زد از جاش بلند شد و دستاشو روی سرش گذاشتم و با خودش زیر لب تکرار میکرد :لعنتی ...لعنتییی...
شاید یکم شورشو درآوردم ولی واقعا لازم بود...خم شد روی میز و با صدایی که از خشم میلرزید گفت:کار کدوم حرومزاده ای؟...
چشماش قرمز شده بود و نفساش تند... اولین بار بود توی این حال میدیدمش و سعی کردم خودم و نقشمو کامل کنم..
جیمین:جین و هامین دنبالشن...پیداش کنن خودم با دستای خودم میکشمش..
روی صندلی اوار شد و دست کشید روی صورتش...کی بود که کوک نشناسه...این یعنی اشک توی چشماش جمع شده و داره سعی میکنه جاری نشه...یه لحظه از عاقبت کارم ترسیدم... آیا زنده می میوندم؟..دستمو روی چشمام گذاشتم که صدای صندلیش نگاهمو بهش داد...با نگام دنبالش کردم که سمت در رفت..
کوک:پاشو بریم بیمارستان...
جیمین:صبر کن...
سر جاش وایستاد و چشمای قرمزش و بهم دوخت...
جیمین:بشین وقتی اروم شدی میریم
مشت ارومی به صندلی زد و گفت:یعنی چی بشینم...
جیمین:بشین حرف دارم باهات...اول باید اونارو بشنوی!
حرفامو با تحکم زیاد زدم و به ناچار مجبور به اطاعت شد... رو به روم نشست و دست مشت شده اش و جلوی دهنش گذاشت..نفس هاش که منظم شد...میدون و واسه گفتن تمام حرفام اماده دیدم...تمام چیزایی که کوکم باید ازشون مطلع می بود...سیر تا پیاز قضیه!..گفتم..
۹۵.۸k
۱۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.