رمان خون آشام اشراف زاده
رمان خونآشام اشراف زاده
پارت ۵
ب غذا ها نگاه میکنم. یکی مرغ بریان یکی اسپاگتی و دیگری کمی گوشت گوسفند است. در کنار غذاها پیش غذاهایی هستند. چند دسر با طعم های توت فرنگی، کارامل و پودینگ تمشک. دو سالاد سزار هم هستند. یک بطری آبجو.
ویلیام نفس عمیقی میکشد و دستش را سمت یک بشقاب دراز میکند. کمی اسپاگتی و کمی مرغ و کمی دیگر هم گوست گوسفند در بشقاب میریزد. جلوی من میگذارد و میگوید:« ناتاشا شروع کن. ندیمه های اشپزخونه دستپختشون خوبه بهت قول میدم.»
سری تکون میدم و یک قاشق و چنگال برمیدارم. کمی از اسپاگتی را با چنگال برمیدارم و آرام در دهانم میگذارم. واو. چ مزه ی خوبی دارد. ندیمه های ما هیچ وقت نمیتوانند شبیه این را درست کنند. اوه.. ندیمه های ما... فکر کنم دلم نخاهد ب آنجا برگردم.
«این واقعا مزه ی خوبی میده. ندیمه های عمارت ما نمیتونن ی همچنین چیزیو درست کنن واقعا محشره.»
-«خشحالم خشت اومده.»
ویلیام یک بشقاب دیگر برمیدارد و کمی مرغ بریان در آن میریزد. بشقاب را جلوی خودش میگذارد و با چنگال و چاقویش کمی از آن را جدا کرده و در دهانش میگذارد. کمی ک دقت میکنم متوجه چیزی در دهان ویلیام میشوم.
دندان های نیشش
ویلیام ب متوجه چیزی در من میشود با قیافه ای شکاک میگوید:« چیزی شده؟ خیلی بد داری نگاه میکنی.»
« اوه نه فقط..»
-«فقط؟»
« امیدوارم بی ادبی نباشه ولی.. چقدر دندون های نیشتون غیرعادی بزرگه.»
-« اوه این ارثیه توجه نکن.»
دارد چیزی رو مخفی میکند.
کمی از غذا خوردنمون میگذرد. غذا را تموم میکنم و با صدایی نرم ب ویلیام میگویم:« ممنونم واقعا غذای خشمزه ای بود.»
-«خاهش میکنم. میگم هستی بگم بجای اینکه آبجو بخوریم یکم ویسکی بیارن؟»
«اوه البته.»
نه. مستی بعد از ویسکی خطرناک است. ویلیام لبخندی میزند و از اتاق بیرون میرود. در اتاق غذاخوری تنها میشوم. لحظه ای ب دندان های نیش ویلیام فکر میکنم. شبیه دندان های انسان نبودند و ب نظرم واقعا دارد چیزی را مخفی میکند.
همینطور ک در فکر و خیال هستم در اتاق باز میشود و ویلیام با بطری ویسکی وارد اتاق میشود.
پارت ۵
ب غذا ها نگاه میکنم. یکی مرغ بریان یکی اسپاگتی و دیگری کمی گوشت گوسفند است. در کنار غذاها پیش غذاهایی هستند. چند دسر با طعم های توت فرنگی، کارامل و پودینگ تمشک. دو سالاد سزار هم هستند. یک بطری آبجو.
ویلیام نفس عمیقی میکشد و دستش را سمت یک بشقاب دراز میکند. کمی اسپاگتی و کمی مرغ و کمی دیگر هم گوست گوسفند در بشقاب میریزد. جلوی من میگذارد و میگوید:« ناتاشا شروع کن. ندیمه های اشپزخونه دستپختشون خوبه بهت قول میدم.»
سری تکون میدم و یک قاشق و چنگال برمیدارم. کمی از اسپاگتی را با چنگال برمیدارم و آرام در دهانم میگذارم. واو. چ مزه ی خوبی دارد. ندیمه های ما هیچ وقت نمیتوانند شبیه این را درست کنند. اوه.. ندیمه های ما... فکر کنم دلم نخاهد ب آنجا برگردم.
«این واقعا مزه ی خوبی میده. ندیمه های عمارت ما نمیتونن ی همچنین چیزیو درست کنن واقعا محشره.»
-«خشحالم خشت اومده.»
ویلیام یک بشقاب دیگر برمیدارد و کمی مرغ بریان در آن میریزد. بشقاب را جلوی خودش میگذارد و با چنگال و چاقویش کمی از آن را جدا کرده و در دهانش میگذارد. کمی ک دقت میکنم متوجه چیزی در دهان ویلیام میشوم.
دندان های نیشش
ویلیام ب متوجه چیزی در من میشود با قیافه ای شکاک میگوید:« چیزی شده؟ خیلی بد داری نگاه میکنی.»
« اوه نه فقط..»
-«فقط؟»
« امیدوارم بی ادبی نباشه ولی.. چقدر دندون های نیشتون غیرعادی بزرگه.»
-« اوه این ارثیه توجه نکن.»
دارد چیزی رو مخفی میکند.
کمی از غذا خوردنمون میگذرد. غذا را تموم میکنم و با صدایی نرم ب ویلیام میگویم:« ممنونم واقعا غذای خشمزه ای بود.»
-«خاهش میکنم. میگم هستی بگم بجای اینکه آبجو بخوریم یکم ویسکی بیارن؟»
«اوه البته.»
نه. مستی بعد از ویسکی خطرناک است. ویلیام لبخندی میزند و از اتاق بیرون میرود. در اتاق غذاخوری تنها میشوم. لحظه ای ب دندان های نیش ویلیام فکر میکنم. شبیه دندان های انسان نبودند و ب نظرم واقعا دارد چیزی را مخفی میکند.
همینطور ک در فکر و خیال هستم در اتاق باز میشود و ویلیام با بطری ویسکی وارد اتاق میشود.
۲.۴k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.