گس لایتر/پارت ۱۶۳
شب...
جونگکوک کنار جونگ هون نشسته بود...
دست کوچیکشو توی دستش گرفته بود...
با انگشت شستش روی دستشو نوازش میکرد...
بچه به جونگکوک نگاه میکرد... و از خودش صداهای نامفهومی درمیاورد...
جونگکوک آروم صورتشو نوازش کرد...
-پسر عزیزم... چقد سریع داری بزرگ میشی... روز اول حتی نمیتونستی کامل چشماتو باز کنی... ولی حالا تا پیشت میشینم بهم خیره میشی و سریع انگشتمو توی دست کوچیکت میگیری...
چرا انقد زود به من وابسته شدی؟... من که هنوز کاری برای تو نکردم!... نهایتش گهگاهی بغلت کردم...
هرچقدم دوست داشته باشم بازم بهت آسیب میزنم... نه از روی عمد!... بلکه از روی ناکامل بودنم!...
من ممکنه یه روزی فک کنم دارم بهت محبت میکنم... ولی همون کار من از نظرت ظلم بزرگی باشه...
درس اول زندگی وابسته نشدنه...
اگه میتونستی اینو بفهمی... هیچوقت رنج نمیکشیدی... خیلی بده که از همون روز اولی که به دنیا اومدی شروع کردی به وابسته شدن...
فورا به اولین کسایی که دیدی وابسته شدی...
شاید بخاطر نیازت بود... چون به ما نیاز داشتی حس وابستگی پیدا کردی...
متاسفم که توام رنج کشیدنت آغاز شده...
جونگکوک دستشو بوسید و از پیشش بلند شد...
میخواست ازش فاصله بگیره... که جونگ هون صدای گریه ش بلند شد...
جونگکوک آهی کشید... دوباره نزدیکش شد و بغلش کرد...
با خودش بردش بیرون از اتاق...
صدای گریه ی جونگ هون به گوش بایول رسید... بایول سریع دوید و از جونگکوک گرفتش و بغلش کرد....
جونگکوک روی مبل نشست... بایول هم همونجا کنارش ایستاد و سعی کرد بچه رو آروم کنه...
به روش لبخند زد و گفت: چرا گریه میکنی پسر قشنگم!... نکنه گرسنته دوباره؟...
به سمت اتاق جونگ هون رفت تا بهش شیر بده و بخوابوندش...
********
جونگکوک نشسته بود...
منتظر بود بایول برگرده...
بایول بعد از اینکه از اتاق برگشت داشت از کنار جونگکوک رد میشد که به آشپزخونه بره... با صدای جونگکوک ایستاد...
جونگکوک: بایول!
-بله؟
جونگکوک: کاریو که گفتم انجام دادی؟
-راستش... با یون ها تماس گرفتم... ولی گفت امروز وقت نداره... فردا میبینمش...
جونگکوک کلافه نفسشو آزاد کرد...
جونگکوک: بهت گفتم امروز!... چرا انقد سهل انگار و حواس پرتی!
-انگار این روزا واقعا دارم حواس پرتی میگیرم... تمام حواسم پیش جونگ هونه... به چیز دیگه فن نمیکنم... اگه زودتر به یون ها خبر میدادم یه وقتی رو برام خالی میکرد...ولی فردا انجامش میدم
جونگکوک: منتظرم نذار! بهشون نیاز دارم!...
*****
روز بعد...
ایل دونگ توی شرکت بود.... ساعت ۱۰ صبح بود...
تمام وقت توی سرش اتفاق دیروز رو مرور میکرد...سنگینی دونستن این موضوع اونقدر روی دوشش زیاد بود که با خودش میگفت کاش اصلا خبر نداشت...
نتونست جلوی خودشو بگیره... از پشت میزش بلند شد و کیفشو برداشت... و از اتاقش بیرون رفت...
میخواست به دیدن بایول بره...
قصد داشت بهش بگه...
حتی زمانیکه داشت میرفت هم لحظاتی مردد میشد...
ولی عقل و وجدانش حکم میکرد که موضوع رو بگه...
با اینکه میدونست گفتنش پیامدهای سنگینی داره... اما از نظرش نگفتنش نوعی جرم بود!.....
******
بایول داشت آماده میشد که به دیدن یون ها بره...
لباسشو پوشیده بود... و داشت خودشو مرتب میکرد... که خانوم جی وون اومد و گفت: خانوم... آقای ایل دونگ اومدن با شما کار دارن
بایول: باشه... برو... الان میام....
*******
جونگکوک کنار جونگ هون نشسته بود...
دست کوچیکشو توی دستش گرفته بود...
با انگشت شستش روی دستشو نوازش میکرد...
بچه به جونگکوک نگاه میکرد... و از خودش صداهای نامفهومی درمیاورد...
جونگکوک آروم صورتشو نوازش کرد...
-پسر عزیزم... چقد سریع داری بزرگ میشی... روز اول حتی نمیتونستی کامل چشماتو باز کنی... ولی حالا تا پیشت میشینم بهم خیره میشی و سریع انگشتمو توی دست کوچیکت میگیری...
چرا انقد زود به من وابسته شدی؟... من که هنوز کاری برای تو نکردم!... نهایتش گهگاهی بغلت کردم...
هرچقدم دوست داشته باشم بازم بهت آسیب میزنم... نه از روی عمد!... بلکه از روی ناکامل بودنم!...
من ممکنه یه روزی فک کنم دارم بهت محبت میکنم... ولی همون کار من از نظرت ظلم بزرگی باشه...
درس اول زندگی وابسته نشدنه...
اگه میتونستی اینو بفهمی... هیچوقت رنج نمیکشیدی... خیلی بده که از همون روز اولی که به دنیا اومدی شروع کردی به وابسته شدن...
فورا به اولین کسایی که دیدی وابسته شدی...
شاید بخاطر نیازت بود... چون به ما نیاز داشتی حس وابستگی پیدا کردی...
متاسفم که توام رنج کشیدنت آغاز شده...
جونگکوک دستشو بوسید و از پیشش بلند شد...
میخواست ازش فاصله بگیره... که جونگ هون صدای گریه ش بلند شد...
جونگکوک آهی کشید... دوباره نزدیکش شد و بغلش کرد...
با خودش بردش بیرون از اتاق...
صدای گریه ی جونگ هون به گوش بایول رسید... بایول سریع دوید و از جونگکوک گرفتش و بغلش کرد....
جونگکوک روی مبل نشست... بایول هم همونجا کنارش ایستاد و سعی کرد بچه رو آروم کنه...
به روش لبخند زد و گفت: چرا گریه میکنی پسر قشنگم!... نکنه گرسنته دوباره؟...
به سمت اتاق جونگ هون رفت تا بهش شیر بده و بخوابوندش...
********
جونگکوک نشسته بود...
منتظر بود بایول برگرده...
بایول بعد از اینکه از اتاق برگشت داشت از کنار جونگکوک رد میشد که به آشپزخونه بره... با صدای جونگکوک ایستاد...
جونگکوک: بایول!
-بله؟
جونگکوک: کاریو که گفتم انجام دادی؟
-راستش... با یون ها تماس گرفتم... ولی گفت امروز وقت نداره... فردا میبینمش...
جونگکوک کلافه نفسشو آزاد کرد...
جونگکوک: بهت گفتم امروز!... چرا انقد سهل انگار و حواس پرتی!
-انگار این روزا واقعا دارم حواس پرتی میگیرم... تمام حواسم پیش جونگ هونه... به چیز دیگه فن نمیکنم... اگه زودتر به یون ها خبر میدادم یه وقتی رو برام خالی میکرد...ولی فردا انجامش میدم
جونگکوک: منتظرم نذار! بهشون نیاز دارم!...
*****
روز بعد...
ایل دونگ توی شرکت بود.... ساعت ۱۰ صبح بود...
تمام وقت توی سرش اتفاق دیروز رو مرور میکرد...سنگینی دونستن این موضوع اونقدر روی دوشش زیاد بود که با خودش میگفت کاش اصلا خبر نداشت...
نتونست جلوی خودشو بگیره... از پشت میزش بلند شد و کیفشو برداشت... و از اتاقش بیرون رفت...
میخواست به دیدن بایول بره...
قصد داشت بهش بگه...
حتی زمانیکه داشت میرفت هم لحظاتی مردد میشد...
ولی عقل و وجدانش حکم میکرد که موضوع رو بگه...
با اینکه میدونست گفتنش پیامدهای سنگینی داره... اما از نظرش نگفتنش نوعی جرم بود!.....
******
بایول داشت آماده میشد که به دیدن یون ها بره...
لباسشو پوشیده بود... و داشت خودشو مرتب میکرد... که خانوم جی وون اومد و گفت: خانوم... آقای ایل دونگ اومدن با شما کار دارن
بایول: باشه... برو... الان میام....
*******
۱۸.۴k
۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.