دو پارتی (وقتی روت حساسه) پارت ۱
#استری_کیدز
#هیونجین
#وانشات
+ هیون این فقط یک مصاحبست
_ به من ربطی ندارد من باهات میام
آهی از سر کلافگی کشیدم.
+ آخه چرا میخوای بیای
_ میام که اگر یک عوضی بخواد بهت نگاه کنه....بدونم چه بلایی سرش بیارم.
بلاخره بعد از اصرار های فراوان از طرف هیونجین مجبور شدی با خودت ببریش.
.
توی سالن بودی و آماده شده بودی تا ازت مصاحبه ای که کلی تمرین کرده بودی رو بگیرن.
این یک مصاحبه ی کاری بود و قرار بود که بلاخره بعد از قبول شدن توی این مصاحبه توی شرکت مورد علاقت شروع به کار کنی و خیلی واسش خوشحال بودی.
داورا و افرادی که قرار بود مصاحبهگر باشن تقریباً همه اومده بودن و داشتن آماده میشدن.
لبخند روی لبات بود و خیلی ذوق و شوق داشتی اما با دیدن هیونجین که وارد اتاق مخصوص مصاحبه شده بود، چشمات چهار تا شد
÷ آقا ی محترم شما اجازه ندارید اینجا باشید.
مرد از دور فریاد زد اما هیونجین به هیچ جاش نگرفت و با کمال پرویی اومد و روی یکی از صندلی های کنار اتاق نشست.
بهش چپ چپ نگاه میکردی اما فایده ای نداشت و اون هیچ عکسالعملی نشون نمیداد انگار واقعاً قرار بود تا آخرش اونجا بشینه.
نفستو با کلافگی بیرون دادی که با صدای یکی از داورا به خودت اومدی
÷ خوب عزیزم.....اسمت چیه ؟
داور خانوم اینو ازت پرسید که بهش لبخندی زدی
+ ک....کیم....
_ هوانگ ا.ت
با صدای هیونجین که باعث شده بود حرفت قطع بشه کپ کردی و بهش با تعجب نگاه کردی که دوباره با سوالی که داور مرد ازت پرسید به خودت اومدی
× این آقا رو میشناسی
خواستی جواب بدی اما بازم هیونجین وسط حرفت پرید
_ من شوهرشم
پشمات ریخته بود و توی شوک بودی.....با چشمات ازش پرسیدی که چرا داری اینکارو میکنی که اونم فقط ابروهاشو بالا انداخت.
#هیونجین
#وانشات
+ هیون این فقط یک مصاحبست
_ به من ربطی ندارد من باهات میام
آهی از سر کلافگی کشیدم.
+ آخه چرا میخوای بیای
_ میام که اگر یک عوضی بخواد بهت نگاه کنه....بدونم چه بلایی سرش بیارم.
بلاخره بعد از اصرار های فراوان از طرف هیونجین مجبور شدی با خودت ببریش.
.
توی سالن بودی و آماده شده بودی تا ازت مصاحبه ای که کلی تمرین کرده بودی رو بگیرن.
این یک مصاحبه ی کاری بود و قرار بود که بلاخره بعد از قبول شدن توی این مصاحبه توی شرکت مورد علاقت شروع به کار کنی و خیلی واسش خوشحال بودی.
داورا و افرادی که قرار بود مصاحبهگر باشن تقریباً همه اومده بودن و داشتن آماده میشدن.
لبخند روی لبات بود و خیلی ذوق و شوق داشتی اما با دیدن هیونجین که وارد اتاق مخصوص مصاحبه شده بود، چشمات چهار تا شد
÷ آقا ی محترم شما اجازه ندارید اینجا باشید.
مرد از دور فریاد زد اما هیونجین به هیچ جاش نگرفت و با کمال پرویی اومد و روی یکی از صندلی های کنار اتاق نشست.
بهش چپ چپ نگاه میکردی اما فایده ای نداشت و اون هیچ عکسالعملی نشون نمیداد انگار واقعاً قرار بود تا آخرش اونجا بشینه.
نفستو با کلافگی بیرون دادی که با صدای یکی از داورا به خودت اومدی
÷ خوب عزیزم.....اسمت چیه ؟
داور خانوم اینو ازت پرسید که بهش لبخندی زدی
+ ک....کیم....
_ هوانگ ا.ت
با صدای هیونجین که باعث شده بود حرفت قطع بشه کپ کردی و بهش با تعجب نگاه کردی که دوباره با سوالی که داور مرد ازت پرسید به خودت اومدی
× این آقا رو میشناسی
خواستی جواب بدی اما بازم هیونجین وسط حرفت پرید
_ من شوهرشم
پشمات ریخته بود و توی شوک بودی.....با چشمات ازش پرسیدی که چرا داری اینکارو میکنی که اونم فقط ابروهاشو بالا انداخت.
۲۷.۱k
۲۴ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.