عشق و غرور p8
_بهم بگو
اخم کرد:
_گفتم که هیچی نشده.....کار دیگه ای داری؟؟
پوفی کردم و رفتم بیرون..زمان مناسبي رفتنمو مطرح نکردم
کلافه به نظر میرسید و نباید میگفتم
تقریبا ساعت ۳ بود که خانزاده با لباسی مرتب از عمارت رفت بیرون...منم حاضر شدم
تا برسم اونجا خیلی خسته و گرسنه شدم از دور بی بی روصدا زدم
درو باز کرد و از دیدنم لبخند گشادی زد:
_الهی من دورت بگردم دخترم..خوش اومدی
بغلم کرد و بردتم تو خونه
_چه بوی غذایی راه انداختی بی بی
روی صندلی نشست و زانو هاش رو مالید:
_دیگه پیر شدم ..همین یه چیز بخور نمیر درست میکنم
_تو هر جوری باشی غذاهات خوشمزس
چشماشو ریز کرد و گفت:
_ترگل ورگل شدی..خبریه؟
خندیدم:
_ از کجا فهمیدی حاملم
ابروهاش بالا رفت و بعد لبخند زد:
_مبارکه عزیرکم....قبلا مادرم قابله بوده..بهم یاد داده..برای همین زنای آبستن (حامله) رو میتونم تشخیص بدم
_ راستش میترسم بی بی..میترسم زن دوم خانزاده بلایی سرش بیاره..همینجوری هم برای آرشاویر نگرانم
اومد کنارم نشست و دستمو گرفت:
_ نگران نباش..تو زمان بارداریت نباید استرس به خودت بدی..خانزاده نمیزاره بلایی سرتون بیاد..امیدت به خدا باشه....الانم یکم استراحت کن خسته شدی تا اینجا اومدی
رو تخت چوبی بی بی دراز کشیدم و اون پتو رو روم کشید...کم کم چشام گرم شد و خوابم برد.
با نوازش دست گرمی بیدار شدم
اما هنوز چشمام بسته بود و داشتم از این نوازش لذت میبردم..ولی این دست که دست بی بی نیست
اروم چشمامو باز کردم
با دو جفت چشم مشکی مواجه شدم
اخم کرد:
_گفتم که هیچی نشده.....کار دیگه ای داری؟؟
پوفی کردم و رفتم بیرون..زمان مناسبي رفتنمو مطرح نکردم
کلافه به نظر میرسید و نباید میگفتم
تقریبا ساعت ۳ بود که خانزاده با لباسی مرتب از عمارت رفت بیرون...منم حاضر شدم
تا برسم اونجا خیلی خسته و گرسنه شدم از دور بی بی روصدا زدم
درو باز کرد و از دیدنم لبخند گشادی زد:
_الهی من دورت بگردم دخترم..خوش اومدی
بغلم کرد و بردتم تو خونه
_چه بوی غذایی راه انداختی بی بی
روی صندلی نشست و زانو هاش رو مالید:
_دیگه پیر شدم ..همین یه چیز بخور نمیر درست میکنم
_تو هر جوری باشی غذاهات خوشمزس
چشماشو ریز کرد و گفت:
_ترگل ورگل شدی..خبریه؟
خندیدم:
_ از کجا فهمیدی حاملم
ابروهاش بالا رفت و بعد لبخند زد:
_مبارکه عزیرکم....قبلا مادرم قابله بوده..بهم یاد داده..برای همین زنای آبستن (حامله) رو میتونم تشخیص بدم
_ راستش میترسم بی بی..میترسم زن دوم خانزاده بلایی سرش بیاره..همینجوری هم برای آرشاویر نگرانم
اومد کنارم نشست و دستمو گرفت:
_ نگران نباش..تو زمان بارداریت نباید استرس به خودت بدی..خانزاده نمیزاره بلایی سرتون بیاد..امیدت به خدا باشه....الانم یکم استراحت کن خسته شدی تا اینجا اومدی
رو تخت چوبی بی بی دراز کشیدم و اون پتو رو روم کشید...کم کم چشام گرم شد و خوابم برد.
با نوازش دست گرمی بیدار شدم
اما هنوز چشمام بسته بود و داشتم از این نوازش لذت میبردم..ولی این دست که دست بی بی نیست
اروم چشمامو باز کردم
با دو جفت چشم مشکی مواجه شدم
۱۴.۲k
۱۶ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.