راکون کچولو مو صورتی p70
در هر صورت میدونم که الان حسابی گرسنم
یه پرستار اونجا بود ازش خواهش کردم که برام غذا بیاره اما اون به ساعت اشاره کرد و گفت«متاسفم عزیزم خیلی از وقت شام گذشته»
درست میگفت خب فکر کنم چاره ای جز اینکه فقط به حرفش گوش کنم نداشتم سرمو گذاشتم روی بالش و سعی کردم که بخوابم اما نمیشد واقعا خیلی گرسنم بود
صبر کردم تا چراغارو خواموش کنن و همه از اونجا برن
حدود ساعتای ۱ صبح که دیگه مطمعن بودم کسی جز من و نگهبانا بیدار نیست دسته در رو چرخوندم و در با صدای جیر جیری باز شد نگاهی به پشت سرم انداختم تا پیرزن هم اتاقیم بیدار نشده باشه گیج خواب بود
آروم نفس عمیقی کشیدم و خواستم از در برم بیرون که یکی جلوی روم ظاهر شد و پرسید:«کجا تشریف میبرید؟»
من:«عاممم دستشویی؟»
فرد ناشناس گفت:«اوم خب برو دیگه...»
این چرا اینقدر خنگه؟منو یاد داداشم میندازه... وایسا صداش آشناست!
یه چراغ قوه روی میز بود مطمعنم! دستی روی میز کشیدم یه چیزی خورد به دستم سریع برش داشتم چراغ قوه بود سریع برش داشتم و نور رو توی صورتش روشن کردم قیافه شو درست ندیدم ولی اونا چشمای خودشه اون چشمای آبیه براق قطعا مال اونه مطمعنم.نمیدونم چرا با اینکه مدت زیادی از اینکه پیشش بودم نگذشته بود دلم واسش تنگ شده بودش بی اختیار پریدم بغلش و از سرو کولش آویزون شدم میخواستم فریاد بزنم و بگم که دلم خیلی برات تنگ شده بود اما با خودم گفتم که به دو دلیل نمیتونی اینکارو انجام بدی
1این کار از تو یکم خیلی زیادی بعیده
2الان شبههههه
اما داداشم محکم بغلم گرفت میدونستم چرا اینکارو میکنه حتما نگرانم شده بودش با اینکه احتمالا اونقدارا هم بی هوش نبودم ولی حتما ترسیده بود که یه جوریم شده باشه
با اینکه من الان اویزونش بودم اما سرشو گذاشت رو شونم و شروع کرد به هق هق کردن. از سر و کولش اومدم پایین تو این مدت کوتاه چجوری اینقدر بلند تر شده آخه؟ دستمو بردم توی موهاش و سرشو ناز کردم معمولا انجامش نمیدم ولی الان حس میکنم بهش نیاز داره...
وقتی یکم بهتر شد نشوندمش روی یکی از صندلی های انتظاری که اونجا بود و بهش گفتم:«نگران نباش من آخ نگفتم ببین یه روزه بلند شدم»
داداشم نگاهی بهم انداخت ، یه لبخند بهم زد و گفت :«یه روزه؟»
من:«آره دیگه مگه چقدر گذشته؟»
داداشم:«دو ماه،تو دو ماه و سه روز توی کما بودی»
من«چی میگی آخه دو ماه و سه روز؟»
داداشم:«اوهوم»
هنوزم بغض داشت
من:«اگه اینطوریه پس چرا هنوز توی ICU بودم؟»
داداشم:«چون علائم حیاتیت خیلی ضعیف بودش نمیتونستن از اونجا بیارنت بیرون اخه...»
من:«آخه چی؟»
روش رو کرد اون ور انگاری میخواست از جواب دادن طفره بره
بلند شدم تا برم یه چیزی پیدا کنم بخورم گوشه ی لباسمو گرفت روم رو کردم طرفش
داداشم:«نرو»
لایک؟
یه پرستار اونجا بود ازش خواهش کردم که برام غذا بیاره اما اون به ساعت اشاره کرد و گفت«متاسفم عزیزم خیلی از وقت شام گذشته»
درست میگفت خب فکر کنم چاره ای جز اینکه فقط به حرفش گوش کنم نداشتم سرمو گذاشتم روی بالش و سعی کردم که بخوابم اما نمیشد واقعا خیلی گرسنم بود
صبر کردم تا چراغارو خواموش کنن و همه از اونجا برن
حدود ساعتای ۱ صبح که دیگه مطمعن بودم کسی جز من و نگهبانا بیدار نیست دسته در رو چرخوندم و در با صدای جیر جیری باز شد نگاهی به پشت سرم انداختم تا پیرزن هم اتاقیم بیدار نشده باشه گیج خواب بود
آروم نفس عمیقی کشیدم و خواستم از در برم بیرون که یکی جلوی روم ظاهر شد و پرسید:«کجا تشریف میبرید؟»
من:«عاممم دستشویی؟»
فرد ناشناس گفت:«اوم خب برو دیگه...»
این چرا اینقدر خنگه؟منو یاد داداشم میندازه... وایسا صداش آشناست!
یه چراغ قوه روی میز بود مطمعنم! دستی روی میز کشیدم یه چیزی خورد به دستم سریع برش داشتم چراغ قوه بود سریع برش داشتم و نور رو توی صورتش روشن کردم قیافه شو درست ندیدم ولی اونا چشمای خودشه اون چشمای آبیه براق قطعا مال اونه مطمعنم.نمیدونم چرا با اینکه مدت زیادی از اینکه پیشش بودم نگذشته بود دلم واسش تنگ شده بودش بی اختیار پریدم بغلش و از سرو کولش آویزون شدم میخواستم فریاد بزنم و بگم که دلم خیلی برات تنگ شده بود اما با خودم گفتم که به دو دلیل نمیتونی اینکارو انجام بدی
1این کار از تو یکم خیلی زیادی بعیده
2الان شبههههه
اما داداشم محکم بغلم گرفت میدونستم چرا اینکارو میکنه حتما نگرانم شده بودش با اینکه احتمالا اونقدارا هم بی هوش نبودم ولی حتما ترسیده بود که یه جوریم شده باشه
با اینکه من الان اویزونش بودم اما سرشو گذاشت رو شونم و شروع کرد به هق هق کردن. از سر و کولش اومدم پایین تو این مدت کوتاه چجوری اینقدر بلند تر شده آخه؟ دستمو بردم توی موهاش و سرشو ناز کردم معمولا انجامش نمیدم ولی الان حس میکنم بهش نیاز داره...
وقتی یکم بهتر شد نشوندمش روی یکی از صندلی های انتظاری که اونجا بود و بهش گفتم:«نگران نباش من آخ نگفتم ببین یه روزه بلند شدم»
داداشم نگاهی بهم انداخت ، یه لبخند بهم زد و گفت :«یه روزه؟»
من:«آره دیگه مگه چقدر گذشته؟»
داداشم:«دو ماه،تو دو ماه و سه روز توی کما بودی»
من«چی میگی آخه دو ماه و سه روز؟»
داداشم:«اوهوم»
هنوزم بغض داشت
من:«اگه اینطوریه پس چرا هنوز توی ICU بودم؟»
داداشم:«چون علائم حیاتیت خیلی ضعیف بودش نمیتونستن از اونجا بیارنت بیرون اخه...»
من:«آخه چی؟»
روش رو کرد اون ور انگاری میخواست از جواب دادن طفره بره
بلند شدم تا برم یه چیزی پیدا کنم بخورم گوشه ی لباسمو گرفت روم رو کردم طرفش
داداشم:«نرو»
لایک؟
۲.۸k
۲۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.