تقدیر سیاه و سفید p59
بردتم اتاق خواب
توی وان پشتم نشست چونش رو روی سرم گذاشت
آب سوزش سوختگی هام رو بدتر میکرد
یه دستش رو دور شکمم حلقه کرد و منو بیشتر به خودش چسبوند
با اون یکی دستشم روی شونه هام که بیرونه آب بود آب میریخت بعدش روی تنم دست میکشید
شونه هام رو یکم ماساژ می داد ، سینه هامو میمالید
از شکم تا رون هامو دست کشید و تا ساق پام رفت
انگار مالک من و بدنم بود
این بدترین حسی بود ک تا حالا داشتم
لباشو رو سر شونم گذاشت
دلم میخواست پسش بزنم ولی اینکار فقط به ضرر خودم بود
حدود یه ساعت بعد از حموم اومدیم بیرون
تنم اصلا جون نداشت با کمک تهیونگ روی تخت نشستم
یه دست لباس توسی روی میز کنار تخت گذاش و گفت: فردا صب اینا رو بپوش
همین جوری با حوله نشسته بودم و به زمین زل زده بودم
اومد حولمو دراورد و لباس زیر تنم کرد،خودشم که فقط یه شلوارک پوشیده بود
روی تخت درازم کرد
پشتم بهش بود ،در گوشم زمزمه کرد: تا ابد مال منی ماه کوچولوی من
سعی کردم ذهنم رو آزاد کنم و به هیچ چیز فکر نکنم به هیچ کدوم از مشکلاتم
اروم چشمامو باز کردم ،هیچ درکی از اطرافم نداشتم ..کم کم اتفاقات دیشب اومد تو ذهنم
قطرات اشک امون نمیدادن
بدنم درد میکرد و سرم تیر میکشید
وقتي تهیونگ غلطی توی جاش خورد سری اشکامو پاک کردم
رومو ازش برگردوندم
میترسیدم دوباره بفهمه گریه کردم باز عصبانی میشد
بهم نزدیک تر شد و دستشو روی موهام کشید
عميق نفس میکشیدم و سعی میکردم جلو گریم رو بگیرم
تهیونگ: میدونم بیداری ...باید بریم ساعت ۱۰ شده
حواسم به چشمای خیسم نبود و سری برگشتم و با تعجب بهش نگاه کردم: کجا بریم؟؟
یه ابروشو داد بالا و گفت: گریه کردی؟
توی ذهنم تصور یه چهره ی عصبی ازش رو کشیدم
هول هولکی گفتم: ننن فقط مژه رفته تو چشم
تهیونگ: عاها اون موقع مژه تو هر دوتا چشت رفته؟
فهمیدم چقد ضایع شدم و ترجیح دادم سکوت کنم
رو تخت نشست و گفت: حیف که کار داریم و گرنه میدونستم با تو و اون چشات چیکار کنم
منم روی تخت نشستم ،از تخت پاشد داشت لباساشو میپوشید که یه لحظه نگاهش یه جا گیر کرد
دنباله نگاش رو گرفتم و به بالا تنم رسیدم همش جای سوختگی ...
لباسامو برداشتم و مشغول پوشیدنشون شدم
تهیونگ: صبونه بیا پایین
اروم صداش کردم:تهیونگ
نگام کرد ..ادامه حرفمو زدم: میشه یکم بهم مسکن بدی
چیزی نگفت وقتی لباساشو پوشید رفت بیرون
ابی به سر و صورتم زدم موهامو بستم و توانم رو جمع کردم رفتم پایین
روی صندلی کنارش نشستم
هنوز چیزی نگذشته بود که گفت: ساعت ۱۲ باید فرودگاه باشیم تا اون موقع آماده شو
توی وان پشتم نشست چونش رو روی سرم گذاشت
آب سوزش سوختگی هام رو بدتر میکرد
یه دستش رو دور شکمم حلقه کرد و منو بیشتر به خودش چسبوند
با اون یکی دستشم روی شونه هام که بیرونه آب بود آب میریخت بعدش روی تنم دست میکشید
شونه هام رو یکم ماساژ می داد ، سینه هامو میمالید
از شکم تا رون هامو دست کشید و تا ساق پام رفت
انگار مالک من و بدنم بود
این بدترین حسی بود ک تا حالا داشتم
لباشو رو سر شونم گذاشت
دلم میخواست پسش بزنم ولی اینکار فقط به ضرر خودم بود
حدود یه ساعت بعد از حموم اومدیم بیرون
تنم اصلا جون نداشت با کمک تهیونگ روی تخت نشستم
یه دست لباس توسی روی میز کنار تخت گذاش و گفت: فردا صب اینا رو بپوش
همین جوری با حوله نشسته بودم و به زمین زل زده بودم
اومد حولمو دراورد و لباس زیر تنم کرد،خودشم که فقط یه شلوارک پوشیده بود
روی تخت درازم کرد
پشتم بهش بود ،در گوشم زمزمه کرد: تا ابد مال منی ماه کوچولوی من
سعی کردم ذهنم رو آزاد کنم و به هیچ چیز فکر نکنم به هیچ کدوم از مشکلاتم
اروم چشمامو باز کردم ،هیچ درکی از اطرافم نداشتم ..کم کم اتفاقات دیشب اومد تو ذهنم
قطرات اشک امون نمیدادن
بدنم درد میکرد و سرم تیر میکشید
وقتي تهیونگ غلطی توی جاش خورد سری اشکامو پاک کردم
رومو ازش برگردوندم
میترسیدم دوباره بفهمه گریه کردم باز عصبانی میشد
بهم نزدیک تر شد و دستشو روی موهام کشید
عميق نفس میکشیدم و سعی میکردم جلو گریم رو بگیرم
تهیونگ: میدونم بیداری ...باید بریم ساعت ۱۰ شده
حواسم به چشمای خیسم نبود و سری برگشتم و با تعجب بهش نگاه کردم: کجا بریم؟؟
یه ابروشو داد بالا و گفت: گریه کردی؟
توی ذهنم تصور یه چهره ی عصبی ازش رو کشیدم
هول هولکی گفتم: ننن فقط مژه رفته تو چشم
تهیونگ: عاها اون موقع مژه تو هر دوتا چشت رفته؟
فهمیدم چقد ضایع شدم و ترجیح دادم سکوت کنم
رو تخت نشست و گفت: حیف که کار داریم و گرنه میدونستم با تو و اون چشات چیکار کنم
منم روی تخت نشستم ،از تخت پاشد داشت لباساشو میپوشید که یه لحظه نگاهش یه جا گیر کرد
دنباله نگاش رو گرفتم و به بالا تنم رسیدم همش جای سوختگی ...
لباسامو برداشتم و مشغول پوشیدنشون شدم
تهیونگ: صبونه بیا پایین
اروم صداش کردم:تهیونگ
نگام کرد ..ادامه حرفمو زدم: میشه یکم بهم مسکن بدی
چیزی نگفت وقتی لباساشو پوشید رفت بیرون
ابی به سر و صورتم زدم موهامو بستم و توانم رو جمع کردم رفتم پایین
روی صندلی کنارش نشستم
هنوز چیزی نگذشته بود که گفت: ساعت ۱۲ باید فرودگاه باشیم تا اون موقع آماده شو
۳۱.۳k
۲۵ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.