دختری از جنس جاسوس(پارت17)

از زبان دامیان
بالاخره رسیدیم هنوز همونطور خواب بود یهو با حس شیشم گربه ایم فهمیدم جولیا داره نگامون میکنم تا دیدمش بدجور وحشی شدم خواستم بترسونمش واسه همین مردمک چشم رو تبدیل به یه خط کردم تا پشاماش بریزه بعد هم انیا رو بغل کردم و بردم بالا و گذاشتمش روی تخت خودم خیلی خسته بودم پس خوابیدم تو خواب تغییر شکل دادم انیا تقریبا ساعت هفت از خواب بیدار شد و وقتی با قیافه ی من رو به رو شد پشماش ریخت یه جیغ زد شروع کرد گریه کردن من از خواب پاشدمو به حالت اولم برگشتم و به انیا گفتم منم دامیان نگران نباش یهو دوباره فرار کرد وقتی رفتم پیشش از سر تا پاش بخاطر خجالت سرخ شده بود

انیا:چرا اونطوری شدی تو خواب
دامیان:ببخشید خیلی خسته بودم یهو خیلی اروم شدم
بعد از اون حرفها یکم فیلم دیدن قهوه خوردن و کلی کار دیگه و بعد هم خوابیدن

(اونها تابستون رو همونطور با قرار و خوشی پشت سر گذاشتن)

(سه ماه بعد)
دمتریوس:بچه به نظرم بریم موتور بخریم برا رفت و امد راحت تره
همه قبول کردن پس چهار نفری رفتن موتور خریدن هر کدوم به موتور سنگین خریدن و اولین روز مدرسه رو با موتور ها رفتن اومدن

دوستان از اونجایی که ساعت سه صبه میخوام بکپم پس بای