𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆³⁶
𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆³⁶
chapter②
ویو کوک
صدای در زدن اومدن رفام و درو باز کردم...دوباره کنجکاو کوچولو با چشمای نیمچه کاسه ایش بود....درو به روش باز کردم....
کوک: ببخشید من...من زود قضاو...
ات: نه اشکالی نداره! کاری داشتی؟
میخواستم قضیه خانوادهاشو بگم فقط یک سال مهلت داشتم دیگه باید به کیم میسپردمش میدونم شاید عملیات کشتن کیم موفق آمیز باشه برای همین بهتره بهش بگم من اون رو دزدیدم!
اون دختر باشعور و با عقلیه حتماً درکم میکنه شایدم عصبانی و ناراحت بشه ولی دیگه چارهای نیست قلبم از هر شرایطی از هر زمانی و از هر ثانیهای تندتر میزد قلبم از هر شرایطی از هر طبلی ا هر زنگی تندتر میتپید....
ات: بابا؟؟...کوک؟؟
کوک: ات ببین تو.....
هوا بارونی بود مثل بقیه روزا حیف تضاد اجازه نمیداد حرف بزنم دوباره مکث کردم مونده بودم بین گفتن یا نگفتن بین ایجاد کردن فاصله یا عشق ورزیدن بین اینکه پدر صدام کنه یا مرد غریبه....
به جای من رعد و برق جواب داد
ات بیشتر از هر کسی از رعد و برق وحشت میکرد حتی از بچگی.....
چشمشو محکم بست و تو خودش جمع شد.......
صدای صاعقه اونقدر بلند و در حدی قوی بود که بود که برقها رفت نمیدونستم چیکار کنم مثل یه تیکه یخ سر جامی خوب شده بودم یا شایدم مثل یه تیکه میخ که با چکش رها شده بود توی دیواری که درسته جای خاصی نداره ولی پابرجاست......
رفتم نزدیکتر خیلی سرد بغلش کردم بازم نتونستم ماجرا رو بهش بگم بازم نتونستم واقعیتو بهش بگم.....
و بازم روزهای تکراری.....
کوک: نترس*ریلکس*
همونطور که بغلش کرده بودم کشوی میز کارم که نزدیکم بود بازش کردم و از توش چراغ قوه رو بیرون آوردم روشنش کردم......
کم کم به خودش اومده بود چراغ قوه رو به دستش دادم و به سمت بخشهای برق رفتم نمیدونم این بادیگاردا کجان که نمیتونن بیان؟؟
ات: بابا؟*ترس*
خوب تموم شد تونستم دوباره برقو راه اندازی کنم امیدوارم کامپیوترم نسوخته باشه چون روشن بود....
کوک: میخواستم بگم امشب رعد برقه مواظب باش
پوکر بهم نگاه کرد خندم گرفته بود انگار ایستگاش کرده بودم
ات: واقعا که*پوکر*
کوک: به...تره بری ب...خوابی*در حال پ.اره شدن از خنده*
اومد جلوتر و بوس.ه ای به گوشه لبم زد
ات: شب بخیر
این دفعه من پوکر شده بودم......
chapter②
ویو کوک
صدای در زدن اومدن رفام و درو باز کردم...دوباره کنجکاو کوچولو با چشمای نیمچه کاسه ایش بود....درو به روش باز کردم....
کوک: ببخشید من...من زود قضاو...
ات: نه اشکالی نداره! کاری داشتی؟
میخواستم قضیه خانوادهاشو بگم فقط یک سال مهلت داشتم دیگه باید به کیم میسپردمش میدونم شاید عملیات کشتن کیم موفق آمیز باشه برای همین بهتره بهش بگم من اون رو دزدیدم!
اون دختر باشعور و با عقلیه حتماً درکم میکنه شایدم عصبانی و ناراحت بشه ولی دیگه چارهای نیست قلبم از هر شرایطی از هر زمانی و از هر ثانیهای تندتر میزد قلبم از هر شرایطی از هر طبلی ا هر زنگی تندتر میتپید....
ات: بابا؟؟...کوک؟؟
کوک: ات ببین تو.....
هوا بارونی بود مثل بقیه روزا حیف تضاد اجازه نمیداد حرف بزنم دوباره مکث کردم مونده بودم بین گفتن یا نگفتن بین ایجاد کردن فاصله یا عشق ورزیدن بین اینکه پدر صدام کنه یا مرد غریبه....
به جای من رعد و برق جواب داد
ات بیشتر از هر کسی از رعد و برق وحشت میکرد حتی از بچگی.....
چشمشو محکم بست و تو خودش جمع شد.......
صدای صاعقه اونقدر بلند و در حدی قوی بود که بود که برقها رفت نمیدونستم چیکار کنم مثل یه تیکه یخ سر جامی خوب شده بودم یا شایدم مثل یه تیکه میخ که با چکش رها شده بود توی دیواری که درسته جای خاصی نداره ولی پابرجاست......
رفتم نزدیکتر خیلی سرد بغلش کردم بازم نتونستم ماجرا رو بهش بگم بازم نتونستم واقعیتو بهش بگم.....
و بازم روزهای تکراری.....
کوک: نترس*ریلکس*
همونطور که بغلش کرده بودم کشوی میز کارم که نزدیکم بود بازش کردم و از توش چراغ قوه رو بیرون آوردم روشنش کردم......
کم کم به خودش اومده بود چراغ قوه رو به دستش دادم و به سمت بخشهای برق رفتم نمیدونم این بادیگاردا کجان که نمیتونن بیان؟؟
ات: بابا؟*ترس*
خوب تموم شد تونستم دوباره برقو راه اندازی کنم امیدوارم کامپیوترم نسوخته باشه چون روشن بود....
کوک: میخواستم بگم امشب رعد برقه مواظب باش
پوکر بهم نگاه کرد خندم گرفته بود انگار ایستگاش کرده بودم
ات: واقعا که*پوکر*
کوک: به...تره بری ب...خوابی*در حال پ.اره شدن از خنده*
اومد جلوتر و بوس.ه ای به گوشه لبم زد
ات: شب بخیر
این دفعه من پوکر شده بودم......
۱۴.۴k
۱۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.