وقتی عضو نهمی و دوست داره اما تو...
وقتی عضو نهمی و دوست داره اما تو...
اخرین بار به میزی که تزئین شده بود نگاه کرد لبخند کمرنگی زد
با قرار گرفتن دستی روی شونه اش به صاحب دست نگاه کرد فلیکس بود با لبخند بهش نگاه میکرد
_ نترس باشه؟ .. مطمئنم که قبولت میکنه
نفسشو کلافه داد بیرون و لبخندش محو شد به زمین خیره شد و ناامیدانه حرف زد
÷ ولی..ردم..کنه چی؟
_ هیون...مثبت فکر کن..من دیگه میرم الاناس که ات بیاد
سری تکان داد و لبخندی زد فلیکس از هیونجین فاصله گرفت ، هیونجین همش به ساعت نگاه میکرد با قرار گرفتن صدای تو زود سرش را بالا اورد و به تویی که زیبا شده بودی نگاه کرد لبخندی روی لب هاش نشست
÷خوش اومدی
لبخندی متقابل زدی و روی صندلی نشستی
=ممنونم هیونجین
روبه روت نشست به اطراف نگاه کردی و متعجب پرسیدی
=پسرا..کجان پس؟
÷ اونا نمیان..
تعجبت بیشتر شد
=برای چی؟
÷..بخیالش بشیم..غذاتو بخور سرد میشه
سری تکان دادی و شروع به خوردن غذا کردی هیونجین همش داشت به افکار منفی فکر میکرد...
بعد از شام پاشدی و میخواستی بری
=ممنونم هیون شام واقعا خوشمزه بود
÷خوشحالم که دوستش داشتی..
لبخندی زدی
÷ات..
=بله
÷میخواستم بهت بگم که..من..من..دوست دارم..
با شنیدن این حرف چشمات گرد شد
که ادامه داد
÷از وقتی که عضوی از ما شدی..عاشقت شدم .. میتونی..اح..
با اخم به زمین خیره شدی و اجاره ندادی کامل حرفشو بگه
=متاسفم ولی من..با جیمین .. قرارمیزارم...
با شنیدن این حرف قلبش تیکه تیکه شد! حس بدی گرفت و کلمه ای وجود نداشت که به زبون بیاره!
متوجه اطرافش نبود و بغض کرده بود..
=متاسفم هیونجین..ولی باید برم، ممنون بابت شام!
هیونو تنها گذاشتیو رفتی بعد از اینکه رفتی پسرا از خونه درختی ای که بالای درخت ساخته شده بود پایین امدند..
به سمت هیونی که توی شوک رفته بود رفتند
میتونستن به وضوح ببینن که هیونجین چقدر شکسته..
لینو: اون کی رفت سر قرار؟
چانگبین مشتی به بازوی لینو زد و اشاره کرد که چیزی نگه
چان به سمت هیونجینی که هنوزم توی شوک بود رفت دستشو روی بازوش گذاشت و ناراحت لب زد
چان؛ ... هیون..بریم؟
بدون توجه به پسرا سرشو روی شونه چان گذاشت و شروع به گریه کردن کرد همه اعضا با دیدن این وضع هیونجین که تاحالا اینشکلی ندیده بودنش هم ناراحت شدن هم به شوک رفتن!
÷چرا..چرا..من..قبول نکرد..هیونگ..
÷ ..من...من ...
چان؛ ... اروم باش..مطمئنم که همه چیز درست میشه...:)
اخرین بار به میزی که تزئین شده بود نگاه کرد لبخند کمرنگی زد
با قرار گرفتن دستی روی شونه اش به صاحب دست نگاه کرد فلیکس بود با لبخند بهش نگاه میکرد
_ نترس باشه؟ .. مطمئنم که قبولت میکنه
نفسشو کلافه داد بیرون و لبخندش محو شد به زمین خیره شد و ناامیدانه حرف زد
÷ ولی..ردم..کنه چی؟
_ هیون...مثبت فکر کن..من دیگه میرم الاناس که ات بیاد
سری تکان داد و لبخندی زد فلیکس از هیونجین فاصله گرفت ، هیونجین همش به ساعت نگاه میکرد با قرار گرفتن صدای تو زود سرش را بالا اورد و به تویی که زیبا شده بودی نگاه کرد لبخندی روی لب هاش نشست
÷خوش اومدی
لبخندی متقابل زدی و روی صندلی نشستی
=ممنونم هیونجین
روبه روت نشست به اطراف نگاه کردی و متعجب پرسیدی
=پسرا..کجان پس؟
÷ اونا نمیان..
تعجبت بیشتر شد
=برای چی؟
÷..بخیالش بشیم..غذاتو بخور سرد میشه
سری تکان دادی و شروع به خوردن غذا کردی هیونجین همش داشت به افکار منفی فکر میکرد...
بعد از شام پاشدی و میخواستی بری
=ممنونم هیون شام واقعا خوشمزه بود
÷خوشحالم که دوستش داشتی..
لبخندی زدی
÷ات..
=بله
÷میخواستم بهت بگم که..من..من..دوست دارم..
با شنیدن این حرف چشمات گرد شد
که ادامه داد
÷از وقتی که عضوی از ما شدی..عاشقت شدم .. میتونی..اح..
با اخم به زمین خیره شدی و اجاره ندادی کامل حرفشو بگه
=متاسفم ولی من..با جیمین .. قرارمیزارم...
با شنیدن این حرف قلبش تیکه تیکه شد! حس بدی گرفت و کلمه ای وجود نداشت که به زبون بیاره!
متوجه اطرافش نبود و بغض کرده بود..
=متاسفم هیونجین..ولی باید برم، ممنون بابت شام!
هیونو تنها گذاشتیو رفتی بعد از اینکه رفتی پسرا از خونه درختی ای که بالای درخت ساخته شده بود پایین امدند..
به سمت هیونی که توی شوک رفته بود رفتند
میتونستن به وضوح ببینن که هیونجین چقدر شکسته..
لینو: اون کی رفت سر قرار؟
چانگبین مشتی به بازوی لینو زد و اشاره کرد که چیزی نگه
چان به سمت هیونجینی که هنوزم توی شوک بود رفت دستشو روی بازوش گذاشت و ناراحت لب زد
چان؛ ... هیون..بریم؟
بدون توجه به پسرا سرشو روی شونه چان گذاشت و شروع به گریه کردن کرد همه اعضا با دیدن این وضع هیونجین که تاحالا اینشکلی ندیده بودنش هم ناراحت شدن هم به شوک رفتن!
÷چرا..چرا..من..قبول نکرد..هیونگ..
÷ ..من...من ...
چان؛ ... اروم باش..مطمئنم که همه چیز درست میشه...:)
۲۷.۸k
۲۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.