پارت ۱۵
پارت ۱۵
از اون لحظه به بعد چیزی درون سوبین از بین رفت و تبدیل شد به یه پسر مغرور و سرد که سرگرمیش
شده بود اذیتکردن بقیه و زورگویی بهشون ...
ولی همیشه یه حس خالیی گوشه ی وجودش بود و هر کاری که می کرد نمیتونست از بین ببرتش یا
حداقل نادیده ش بگیره ... و حتیگاهی اوقات خودش رو مجبور به زورگویی به بقیه میکرد
اکثر وقت هایی که میخواست با دختر یا پسری به زور وارد رابطه شه اونقدر مشروب می خورد تا کامال
مست شه و اختیارش رو از دست بده ، و روز بعد هیچی رو به یاد نیاره ..
و حاال یونجون داشت تک تک چیزایی که نادیده شون میگرفت رو به روش میاورد ، بعد از ده سال
تصمیم گرفت یه بار دیگه پا بزاره روی ترسش و چیزی که میخواد رو دنبال کنه پس غرورش رو زیر پا
گذاشت ، دست های یونجون رو ولکرد وگفت :
سوبین : زبون خوبی داری ، نجاتت داد...میتونی بری ...
یونجون نفسش رو آروم بیرون داد و رو به سوبینیکه پشت بهش ایستاده بودگفت :
یونجون : پس بزار قبل رفتنم یه چیز دیگه هم بگم ..
بدون اینکه برگرده منتظر موند تا یونجون حرفش رو بزنه
یونجون : همین االن ثابتکردی هنوز توی وجودت انسانیتی هست ، و تو فقط داری سرکوبش میکنی
... سعیکن یه بار همکه شده بهش بها بدی ..
حرف یونجون یه جورایی براش خوشایند بود ، اون هنوزم دوست داشت به جای پول و شهرت انسانیت
داشته باشه .. قبل از اینکه یونجون دستگیره ی در رو لمسکنه با تردید برگشت و پرسید :
سوبین : چ.. چطور بهش بها بدم ؟
یونجون چند ثانیه ای متوقف شد لبخند محوی زد و بعد به سمت سوبین برگشت
یونجون : اینو خودت باید بفهمی ... منکه قرار نیست جای تو زندگیکنم که بفهمم چطور بهش بها
بدی...
سوبین : پس این همه حرف زدی برای چی ؟ برای چیزی که نمیدونی ؟
یونجون لبخند پهنی زد و جواب داد :
یونجون : نه خوشم اومد بچه ی باهوشی هستی
چشم هاش رو تویکاسه چرخوند وگفت :
سوبین : االن فهمیدم چرت و پرتم زیاد میگی ..
یونجون نفسش رو آروم بیرون داد و جوری که انگار حرف سوبین رو نشنیده باشه گفت :
از اون لحظه به بعد چیزی درون سوبین از بین رفت و تبدیل شد به یه پسر مغرور و سرد که سرگرمیش
شده بود اذیتکردن بقیه و زورگویی بهشون ...
ولی همیشه یه حس خالیی گوشه ی وجودش بود و هر کاری که می کرد نمیتونست از بین ببرتش یا
حداقل نادیده ش بگیره ... و حتیگاهی اوقات خودش رو مجبور به زورگویی به بقیه میکرد
اکثر وقت هایی که میخواست با دختر یا پسری به زور وارد رابطه شه اونقدر مشروب می خورد تا کامال
مست شه و اختیارش رو از دست بده ، و روز بعد هیچی رو به یاد نیاره ..
و حاال یونجون داشت تک تک چیزایی که نادیده شون میگرفت رو به روش میاورد ، بعد از ده سال
تصمیم گرفت یه بار دیگه پا بزاره روی ترسش و چیزی که میخواد رو دنبال کنه پس غرورش رو زیر پا
گذاشت ، دست های یونجون رو ولکرد وگفت :
سوبین : زبون خوبی داری ، نجاتت داد...میتونی بری ...
یونجون نفسش رو آروم بیرون داد و رو به سوبینیکه پشت بهش ایستاده بودگفت :
یونجون : پس بزار قبل رفتنم یه چیز دیگه هم بگم ..
بدون اینکه برگرده منتظر موند تا یونجون حرفش رو بزنه
یونجون : همین االن ثابتکردی هنوز توی وجودت انسانیتی هست ، و تو فقط داری سرکوبش میکنی
... سعیکن یه بار همکه شده بهش بها بدی ..
حرف یونجون یه جورایی براش خوشایند بود ، اون هنوزم دوست داشت به جای پول و شهرت انسانیت
داشته باشه .. قبل از اینکه یونجون دستگیره ی در رو لمسکنه با تردید برگشت و پرسید :
سوبین : چ.. چطور بهش بها بدم ؟
یونجون چند ثانیه ای متوقف شد لبخند محوی زد و بعد به سمت سوبین برگشت
یونجون : اینو خودت باید بفهمی ... منکه قرار نیست جای تو زندگیکنم که بفهمم چطور بهش بها
بدی...
سوبین : پس این همه حرف زدی برای چی ؟ برای چیزی که نمیدونی ؟
یونجون لبخند پهنی زد و جواب داد :
یونجون : نه خوشم اومد بچه ی باهوشی هستی
چشم هاش رو تویکاسه چرخوند وگفت :
سوبین : االن فهمیدم چرت و پرتم زیاد میگی ..
یونجون نفسش رو آروم بیرون داد و جوری که انگار حرف سوبین رو نشنیده باشه گفت :
۳.۲k
۲۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.