فیک تهیونگ ( عشق ناشناس) فصل دوم پارت ۴
از زبان ا/ت
یه چند دقیقه بعد چند تا سرباز اومدن داخل
میدونم چرا اومدن با کمک ندیمم بلند شدم سرباز گفت : بانو رو همراهی کنید اومدن جلوم تا دستام رو بگیرن گفتم : به من دست نزنید خودم میام هرجا که میخواین ببرینم
رفتیم به تالار بزرگ قصر اصلا شبیه جایی نبود که اعذا داری باشه توش ،
همه توی تالار بودن تهیونگ روی تخت پادشاهیش نشسته بود
وزیر گفت : امپراتور بهتره بانو رو به قصر سرد تبعید کنید مشاور گفت : به نظره من بهتره خودتون تصمیم بگیرید امپراتور ، همه یه چیزی میگفتن که جونگ کوک داد زد و گفت : ساکت شید ، همه ساکت شدن در اون مدت به تهیونگ زُل زده بودم گفت : تبعیدش میکنم به قصر سرد
ولی ایندفعه ساکت نموندم و گفتم : بسه دیگه هر بلایی خواستی سرم آوردی چرا باید بخاطره کاری که نکردم مجازات بشم تو اصلا تحقیق کردی....یا ازم پرسیدی .....نه نپرسیدی
میدونی چیه اصلا من ازت یک هفته وقت میخوام تا خودمو بهتون ثابت کنم.... اگر من بیگناه بودم تو باید جلوم زانو بزنی و ازم معضرت بخوای
گفت : من بهت فرصت میدم اگر نتونستی اعدام میشی ، اصلا تو چشمام نگاه نمیکرد گفتم : فرمانده کوک رو در اختیار من قرار بده
موافقت کرد از تالار اومدیم بیرون کوک گفت : ا/ت یک هفته خیلی زمانه کمی هست گفتم : اگر یه کاری بگم برام میکنی گفت : چی گفتم : ندیمه ملکه مادر رو برام پیدا کن منم تا یک هفته میرم بیرون از قصر منتظرتم همون خونه همیشگی
از قصر خارج شدم
( ۳ روز بعد )
از زبان ا/,ت
مطمئنم ندیمه ملکه مادر یه چیزی میدونه که قم و گور شده حتی کوک هم نتونسته پیداش کنه
داشتم قدم میزدم و فکر میکردم یهو کلی آدم از همه جا ریختن دور و ورم صورتشون رو پوشونده بودن بهم حمله کردن چند تاشون رو زدم زمین اما تعدادشون زیاد بود دوباره به سمتم هجوم آوردن که یه چند نفر با تیر و کمان همشون رو کشتن اما این مرده که تهیونگه اومد سمتم و گفت : حالت خوبه گفتم : اینجا چیکار داری
بغلم کرد و گفت : متاسفم من فهمیدم کاره تو نبوده ازم جدا شد و جلوم زانو زد گفت : متاسفم ملکه
احساس میکردم این صحنه رو قبلا دیدم و میدونم ادامش چیه یه چیزایی میومدن تو ذهنم که باعث سر دردم شدن نتونستم تعادلم رو نگه دارم و افتادم زمین چشمام رو بستم وقتی باز کردم توی قصر بودم پزشک بالا سرم بود گفتم : چم شد پزشک من چرا همش بیهوش میشم ؟گفت : بانوی من شما به شدت بیمارین این بیماری هیچ علاجی نداره متاسفانه باید بگم شما فقط یک ماه وقت دارین گفتم : تو.... نباید اینو به کسی بگی.....حتی امپراتور اگر بفهمم گفتی خودم میکشمت
یه چند دقیقه بعد چند تا سرباز اومدن داخل
میدونم چرا اومدن با کمک ندیمم بلند شدم سرباز گفت : بانو رو همراهی کنید اومدن جلوم تا دستام رو بگیرن گفتم : به من دست نزنید خودم میام هرجا که میخواین ببرینم
رفتیم به تالار بزرگ قصر اصلا شبیه جایی نبود که اعذا داری باشه توش ،
همه توی تالار بودن تهیونگ روی تخت پادشاهیش نشسته بود
وزیر گفت : امپراتور بهتره بانو رو به قصر سرد تبعید کنید مشاور گفت : به نظره من بهتره خودتون تصمیم بگیرید امپراتور ، همه یه چیزی میگفتن که جونگ کوک داد زد و گفت : ساکت شید ، همه ساکت شدن در اون مدت به تهیونگ زُل زده بودم گفت : تبعیدش میکنم به قصر سرد
ولی ایندفعه ساکت نموندم و گفتم : بسه دیگه هر بلایی خواستی سرم آوردی چرا باید بخاطره کاری که نکردم مجازات بشم تو اصلا تحقیق کردی....یا ازم پرسیدی .....نه نپرسیدی
میدونی چیه اصلا من ازت یک هفته وقت میخوام تا خودمو بهتون ثابت کنم.... اگر من بیگناه بودم تو باید جلوم زانو بزنی و ازم معضرت بخوای
گفت : من بهت فرصت میدم اگر نتونستی اعدام میشی ، اصلا تو چشمام نگاه نمیکرد گفتم : فرمانده کوک رو در اختیار من قرار بده
موافقت کرد از تالار اومدیم بیرون کوک گفت : ا/ت یک هفته خیلی زمانه کمی هست گفتم : اگر یه کاری بگم برام میکنی گفت : چی گفتم : ندیمه ملکه مادر رو برام پیدا کن منم تا یک هفته میرم بیرون از قصر منتظرتم همون خونه همیشگی
از قصر خارج شدم
( ۳ روز بعد )
از زبان ا/,ت
مطمئنم ندیمه ملکه مادر یه چیزی میدونه که قم و گور شده حتی کوک هم نتونسته پیداش کنه
داشتم قدم میزدم و فکر میکردم یهو کلی آدم از همه جا ریختن دور و ورم صورتشون رو پوشونده بودن بهم حمله کردن چند تاشون رو زدم زمین اما تعدادشون زیاد بود دوباره به سمتم هجوم آوردن که یه چند نفر با تیر و کمان همشون رو کشتن اما این مرده که تهیونگه اومد سمتم و گفت : حالت خوبه گفتم : اینجا چیکار داری
بغلم کرد و گفت : متاسفم من فهمیدم کاره تو نبوده ازم جدا شد و جلوم زانو زد گفت : متاسفم ملکه
احساس میکردم این صحنه رو قبلا دیدم و میدونم ادامش چیه یه چیزایی میومدن تو ذهنم که باعث سر دردم شدن نتونستم تعادلم رو نگه دارم و افتادم زمین چشمام رو بستم وقتی باز کردم توی قصر بودم پزشک بالا سرم بود گفتم : چم شد پزشک من چرا همش بیهوش میشم ؟گفت : بانوی من شما به شدت بیمارین این بیماری هیچ علاجی نداره متاسفانه باید بگم شما فقط یک ماه وقت دارین گفتم : تو.... نباید اینو به کسی بگی.....حتی امپراتور اگر بفهمم گفتی خودم میکشمت
۱۰۲.۴k
۰۳ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.