کپشن...
کپشن...
و خوشحاله که دوباره برگشتی...)
کوکی مو های ا. ت رو نوازش میکنه و ا. ت رو میبوسه و بهش میگه...
کوکی: چرا هم میرفتی دیسکو.؟
ا. ت: برای اینکه خاطراتم رو فراموش کنم!
کوکی: اینطوری میخواستی فراموش کنی...
ا. ت: خوب مگه چیکار کردم فقط الکل خوردم و رقصیدم!
کوکی: فقط همین؟!
ا. ت: اره خوب مگه کاری کردم؟؟
کوکی: واقعا یادت نمیاد؟
ا. ت: چی رو یادم نمیاد نترسونم چیکار کردم مگه؟!
کوکی: یعنی دیشب رو یادت نمیاد که باهام چیکار کردی؟
ا. ت: دیشب باهات چیکار کردم؟!
کوکی: خوب..ـ راستش.. باهام... اصلا ولش کن میرم برات صبحانه درست کنم....
ا. ت: صبر کن.. صبر کن.. بهم بگو مگه چیکار کردم..؟؟؟! نرو...
کوکی میره اشپزخونه و برای ا. ت صبحانه آماده میکنه و بعد هم باهام غذا میخورن که ا. ت میگه...
ا. ت: هی... جونگکوک بهم بگو! مگه دیشب چیکار کردم؟؟
کوکی: بازم شروع شد؟! هیچی هیچ کاری نکردی...
ا. ت: ببین چون من الکل خورده بودم یکم طول میکشه یادم بیاد پس تو بهم بگو...
کوکی: هروقت یادت اومد خودت میفهمی!
ا. ت به چشم کوکی زل میزنه میگه..
ا. ت: زود باشه بهم بگو وگرنه از خونم بیرونت میکنم!
کوکی میخنده و میگه...
کوکی: فکر نکنم دلت بخواد بدونی...
کوکی اینو میگه و پامیشه و ظرف رو میبره اشپزخونه که..ا.ت خاطرات دیشب رو یادش میاد... ا. ت با خودش میگه:
ا. ت: وایی من چیکار کردم! چرا اینکار رو کردم بعدشم چطوری از کوکی میپرسیدم... وایی حتما کوکی داره بهم میخنده اخه چرا باید همچین خاطرات رو یادم بره! ابروم رفت.. چیکار کنم ؟! باید خودمو به ندونستگی بزنم!... اره من هیچ اتفاقی از دیشب یادم نمیاد اره همینه...
همین لحظه کوکی از پشت سر ا. ت میگه...
کوکی: لازم نیست خجالت بکشی.. اتفاق دیشب قرار خیلی اتفاق بیفته..(با خنده میگه)
ا. ت قرمز شده و میره توی اتاقش....
بعد از دو ماه رابطه ی که کوکی و ا. ت باهم داشتن کوکی به ا. ت پیشنهاد ازدواج میده و ا. ت قبول میکنه و با خوشحالی زندگی میکنن...(پایانش مثل قصه ها شد😂😂)
اینم پایانه سناریو امیدوارم خوشتون اومده باشه یادتون نره نظراتونو بگین و لایک کوچیکم بزنید و فالو یادتون نره... راستی پارت های قبلی هم نگاه کنین باحاله! 👍😊😊💜🖐🏻....
لایک 👍
فالووو... 😊
و خوشحاله که دوباره برگشتی...)
کوکی مو های ا. ت رو نوازش میکنه و ا. ت رو میبوسه و بهش میگه...
کوکی: چرا هم میرفتی دیسکو.؟
ا. ت: برای اینکه خاطراتم رو فراموش کنم!
کوکی: اینطوری میخواستی فراموش کنی...
ا. ت: خوب مگه چیکار کردم فقط الکل خوردم و رقصیدم!
کوکی: فقط همین؟!
ا. ت: اره خوب مگه کاری کردم؟؟
کوکی: واقعا یادت نمیاد؟
ا. ت: چی رو یادم نمیاد نترسونم چیکار کردم مگه؟!
کوکی: یعنی دیشب رو یادت نمیاد که باهام چیکار کردی؟
ا. ت: دیشب باهات چیکار کردم؟!
کوکی: خوب..ـ راستش.. باهام... اصلا ولش کن میرم برات صبحانه درست کنم....
ا. ت: صبر کن.. صبر کن.. بهم بگو مگه چیکار کردم..؟؟؟! نرو...
کوکی میره اشپزخونه و برای ا. ت صبحانه آماده میکنه و بعد هم باهام غذا میخورن که ا. ت میگه...
ا. ت: هی... جونگکوک بهم بگو! مگه دیشب چیکار کردم؟؟
کوکی: بازم شروع شد؟! هیچی هیچ کاری نکردی...
ا. ت: ببین چون من الکل خورده بودم یکم طول میکشه یادم بیاد پس تو بهم بگو...
کوکی: هروقت یادت اومد خودت میفهمی!
ا. ت به چشم کوکی زل میزنه میگه..
ا. ت: زود باشه بهم بگو وگرنه از خونم بیرونت میکنم!
کوکی میخنده و میگه...
کوکی: فکر نکنم دلت بخواد بدونی...
کوکی اینو میگه و پامیشه و ظرف رو میبره اشپزخونه که..ا.ت خاطرات دیشب رو یادش میاد... ا. ت با خودش میگه:
ا. ت: وایی من چیکار کردم! چرا اینکار رو کردم بعدشم چطوری از کوکی میپرسیدم... وایی حتما کوکی داره بهم میخنده اخه چرا باید همچین خاطرات رو یادم بره! ابروم رفت.. چیکار کنم ؟! باید خودمو به ندونستگی بزنم!... اره من هیچ اتفاقی از دیشب یادم نمیاد اره همینه...
همین لحظه کوکی از پشت سر ا. ت میگه...
کوکی: لازم نیست خجالت بکشی.. اتفاق دیشب قرار خیلی اتفاق بیفته..(با خنده میگه)
ا. ت قرمز شده و میره توی اتاقش....
بعد از دو ماه رابطه ی که کوکی و ا. ت باهم داشتن کوکی به ا. ت پیشنهاد ازدواج میده و ا. ت قبول میکنه و با خوشحالی زندگی میکنن...(پایانش مثل قصه ها شد😂😂)
اینم پایانه سناریو امیدوارم خوشتون اومده باشه یادتون نره نظراتونو بگین و لایک کوچیکم بزنید و فالو یادتون نره... راستی پارت های قبلی هم نگاه کنین باحاله! 👍😊😊💜🖐🏻....
لایک 👍
فالووو... 😊
۱۲.۱k
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.