بی رحم تر از همه/پارت4
اسلایدها:اتاق هایون_سینی صبحونه
از زبان نویسنده:
با پرتوی نوری که از پنجره به چشمش میخورد کم کم از خواب بیدار شد...
با دست چشماشو مالید تا بتونه بازشون کنه کم کم به نور عادت کرد و تونست اطرافشو ببینه...نگاهی به اطراف انداخت؛
توی یه اتاق خواب بودکه دکورش سیاه بود...
بیشتر وسایلاش...حتی دیواراش اینطور بودن...تلاش میکرد به خاطر بیاره کجاست...اما چیزی به ذهنش نرسید...آخرین خاطرهش مربوط به دیروز بود...که چشمشو باز کرد و روی تخت بیمارستان بود...اما امروز اینجا بود!
به آرومی از تخت پاشد...دردی توی سرش حس میکرد...صدای سوت تو سرش پیچیده بود...از درد پشت سرش چشماشو محکم رو هم فشار داد...احساس ضعف و گرسنگی میکرد
چند لحظه بعد که صدای تو سرش قطع شد...به سمت پنجره رفت... بیرونو نگاه کرد... چندتا مرد که کت وشلوار مشکی تنشون بود و بی شباهت به مجسه نبودن!
گوشه های مختلف حیاط خشک ایستاده بودن...با خودش فکر کرد حتما جای غریبه ای هست که چیزی رو نمیشناسه...نگاهشو به لباسای تنش دوخت...پیرهنی که توی بیمارستان تنش بود رو هنوز به تن داشت...بی اعتنا به لباسش از اتاق بیرون رفت و توی راهرو رو نگاه کرد...
حتی نمیدونست کدوم طرفی باید بره!
همینطوری سرخود یکی از راهرو ها رو در پیش گرفت که کسی از پشت سر صداش زد! _بیدار شدین خانوم جوان؟
به سمت منبع صدا برگشت..یه زن میانسال بود با یه سینی بزرگ توی دستش...
هایون: م...من کجام؟
خانوم میانسال لبخند گرمی زد: اینجا خونه ی شماست
با شنیدن این حرف بیشتر از قبل جا خورد! گیج شده بود..میخواست بازم سوال بپرسه که زن ادامه داد:
بفرمایید داخل...صبحونهتونو میل کنید تا من برم و به آقا اطلاع بدم که بیدار شدین
خانوم میانسال سینی صبحانه رو توی اتاق گذشت و رفت...هایون هم به تبعیت ازش برگشت توی اتاق...
تازه اون لحظه به این فک کرد که چرا انقد ذهنش خالیه!
سوالات مختلف پشت سر هم بیشتر از قبل ذهنشو مشغول و سردرگمش میکردن...
"چرا گفت اینجا خونه ی منه ؟!"
"من که چیزی یادم نمیاد"
"راستی اسم من چیه؟"
"م...من چم شده؟!!!"
"چرا اسممو یادم نیس؟!!!"
از ناراحتی و سردرگمی زیاد اضطراب داشت و اشک توی چشماش جمع شد...دستی تو موهاش کشید...حتی یادش نمیومد چه شکلیه...آهسته آهسته رفت و جلوی آینه ی داخل اتاق ایستاد و با شگفتی به انعکاس داخل آینه چشم دوخت!
اصلا نتونست دختر توی آینه رو بشناسه!
غرق در افکارش بود که یه دفعه متوجه انعکاس شخص دیگه ای کنارش شد!
برگشت و پشتشو نگاه کرد...
از زبان شوگا:
رفتم داخل اتاق...
دیدمش که جلوی آینه ایستاده بود و خودشو نگاه میکرد...کم کم داشت به عقب قدم برمیداشت...ظاهرا هنوز توی شوک تغییرات و اتفاقات جدید بود...وقتی تصویرم تو آینه افتاد برگشت نگام کرد چند لحظه ساکت بهم خیره شد و با سراسیمگی به حرف اومد:
تو کی هستی؟؟!
_دوستت...رییست...صاحب این خونه...
چه فرقی میکنه...
هایون: اون خانوم گفت اینجا خونه منه...اگه خونه منه پس چرا من چیزی از اینجا به یاد ندارم؟!
حتی خودمو هم یادم نمیاد...
شوگا: همینطوره!
از حالا به بعد اینجا خونته
هایون: چقد مبهم صحبت میکنی!
من چیزی نمیفهمم!
میشه حداقل بگی اسمم چیه؟
شوگا: هایون...
از زبان نویسنده:
با پرتوی نوری که از پنجره به چشمش میخورد کم کم از خواب بیدار شد...
با دست چشماشو مالید تا بتونه بازشون کنه کم کم به نور عادت کرد و تونست اطرافشو ببینه...نگاهی به اطراف انداخت؛
توی یه اتاق خواب بودکه دکورش سیاه بود...
بیشتر وسایلاش...حتی دیواراش اینطور بودن...تلاش میکرد به خاطر بیاره کجاست...اما چیزی به ذهنش نرسید...آخرین خاطرهش مربوط به دیروز بود...که چشمشو باز کرد و روی تخت بیمارستان بود...اما امروز اینجا بود!
به آرومی از تخت پاشد...دردی توی سرش حس میکرد...صدای سوت تو سرش پیچیده بود...از درد پشت سرش چشماشو محکم رو هم فشار داد...احساس ضعف و گرسنگی میکرد
چند لحظه بعد که صدای تو سرش قطع شد...به سمت پنجره رفت... بیرونو نگاه کرد... چندتا مرد که کت وشلوار مشکی تنشون بود و بی شباهت به مجسه نبودن!
گوشه های مختلف حیاط خشک ایستاده بودن...با خودش فکر کرد حتما جای غریبه ای هست که چیزی رو نمیشناسه...نگاهشو به لباسای تنش دوخت...پیرهنی که توی بیمارستان تنش بود رو هنوز به تن داشت...بی اعتنا به لباسش از اتاق بیرون رفت و توی راهرو رو نگاه کرد...
حتی نمیدونست کدوم طرفی باید بره!
همینطوری سرخود یکی از راهرو ها رو در پیش گرفت که کسی از پشت سر صداش زد! _بیدار شدین خانوم جوان؟
به سمت منبع صدا برگشت..یه زن میانسال بود با یه سینی بزرگ توی دستش...
هایون: م...من کجام؟
خانوم میانسال لبخند گرمی زد: اینجا خونه ی شماست
با شنیدن این حرف بیشتر از قبل جا خورد! گیج شده بود..میخواست بازم سوال بپرسه که زن ادامه داد:
بفرمایید داخل...صبحونهتونو میل کنید تا من برم و به آقا اطلاع بدم که بیدار شدین
خانوم میانسال سینی صبحانه رو توی اتاق گذشت و رفت...هایون هم به تبعیت ازش برگشت توی اتاق...
تازه اون لحظه به این فک کرد که چرا انقد ذهنش خالیه!
سوالات مختلف پشت سر هم بیشتر از قبل ذهنشو مشغول و سردرگمش میکردن...
"چرا گفت اینجا خونه ی منه ؟!"
"من که چیزی یادم نمیاد"
"راستی اسم من چیه؟"
"م...من چم شده؟!!!"
"چرا اسممو یادم نیس؟!!!"
از ناراحتی و سردرگمی زیاد اضطراب داشت و اشک توی چشماش جمع شد...دستی تو موهاش کشید...حتی یادش نمیومد چه شکلیه...آهسته آهسته رفت و جلوی آینه ی داخل اتاق ایستاد و با شگفتی به انعکاس داخل آینه چشم دوخت!
اصلا نتونست دختر توی آینه رو بشناسه!
غرق در افکارش بود که یه دفعه متوجه انعکاس شخص دیگه ای کنارش شد!
برگشت و پشتشو نگاه کرد...
از زبان شوگا:
رفتم داخل اتاق...
دیدمش که جلوی آینه ایستاده بود و خودشو نگاه میکرد...کم کم داشت به عقب قدم برمیداشت...ظاهرا هنوز توی شوک تغییرات و اتفاقات جدید بود...وقتی تصویرم تو آینه افتاد برگشت نگام کرد چند لحظه ساکت بهم خیره شد و با سراسیمگی به حرف اومد:
تو کی هستی؟؟!
_دوستت...رییست...صاحب این خونه...
چه فرقی میکنه...
هایون: اون خانوم گفت اینجا خونه منه...اگه خونه منه پس چرا من چیزی از اینجا به یاد ندارم؟!
حتی خودمو هم یادم نمیاد...
شوگا: همینطوره!
از حالا به بعد اینجا خونته
هایون: چقد مبهم صحبت میکنی!
من چیزی نمیفهمم!
میشه حداقل بگی اسمم چیه؟
شوگا: هایون...
۱۰.۶k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.