"جرم و عشق" Crime and Love پارت:6 شرط آپ پارت بعدی +۱۵لایک
با چشمهایی که هیچ حسی توشون نبود بهم نگاه کرد و گفت:"تو خیلی بی وجدانی!"
_ اونایی که منو به همچین کسی تبدیل کرد چی؟
_ ههرا؟!
_ چیه؟! شلیک کن! منتظر چی هستی؟
_ مزخرف نگو و برو بکپ!!!
بلند شد و بعد بهم با خشم نگاه کرد و رفت توی اتاقم و روی تخت نشست...
جین گفت:"ته، باید بهت یک چیزی رو بگم... دختره قلبش ضعیفه و دارو میخوره!"
_ آخی... الان چیکار کنم؟ انتظار داری برام مهم باشه؟
_ نه! فقط...
رفتم توی اتاق و دیدم داره قرص میخوره...
_ بخواب فردا زود باید بلند شی!
بی هیچ حرفی روی تخت دراز کشید و چشمهاش رو بست! درست عین یک فرمانبردار!
منم رفتم اونطرف تخت و خوابیدم.
البته نمیشه بیدار شدنهای مکرر به دلیل کابوس رو خواب دونست!
بیدار شدم و با کلافگی به ساعت نگاه کردم.
سرجمع ۲ ساعت خوابیده بودم...
کمی آب خوردم و روی تخت دراز کشیدم.
ههرا روش رو برگردونده بود سمت من و خیلی آروم خوابیده بود...
آروم گفتم:"اگه فقط برنمیگشتی بهم نگاه کنی الان اینجا نبودی و منم مجبور نبودم که تو رو اینجا نگه دارم!"
اسلحهام رو از زیر بالشت برداشتم و گرفتم جلوی صورتش!
باید کارش رو تموم کنی تهیونگ!
اون مسبب تمام بدبختیهای منه؟ قطعا نه!
ماشه رو نکشیدم و بعد پرتش کردم یه طرف... که با صداش ههرا بیدار شد!
با دیدن من توی اون حالت عصبی و پریشون، ترسید...
_ چیزی نیست بخواب!
_ چ... چشم...
سرش رو روی بالشت گذاشت و چشمهاشو محکم بست.
آهی کشیدم...
باید برای این دختر یک اتاق ردیف کنم... اینجوری نمیشه!
.ههرا:
با یک صدای بلند چشمهام رو باز کردم.
_ هی... پاشو! باید بریم شرکت...
بلند شدم و به زور نگاهی به ساعت انداختم...
هنوز ساعت پنج و نیم صبح بود!
_ بلند شو یک دوش بگیر و آماده شو!
خمیازهای کشیدم.
_ چشم...
بلند شدم و یکم نرمش کردم، حولهام رو برداشتم و گفتم:"حمام کجاس؟"
_ همینجا!
_ چی؟
_ اتاق مستره!
_ آهان!
رفتم سمت یک دری که احتمال میدادم حمام باشه و درش رو باز کردم!
حیرت زده به حمام لوکس و مجلل خیره شدم و رفتم داخل، در رو قفل کردم و لباسام رو در آوردم!
دوش رو باز کردم و موهام رو شستم و بعد بدنم رو...
موهام رو خشک کردم و سشوار کشیدم و تا خواستم لباس هام رو بپوشم یادم افتاد با خودم لباس نیاوردم داخل!
به خودم فحش دادم و بعد در رو باز کردم و سرم رو بردم بیرون!
_ چیزه... کسی هست؟
تهیونگ گفت:"چی شده؟"
_ میشه لطف کنین کوله پشتیم رو بیارید؟ یادم رفته لباس با خودم ببرم...
_ ای بابا!
_ شرمنده!
بعد از چند ثانیه کیف رو داد بهم و بعد لباسهام رو پوشیدم و زدم بیرون!
موهام رو دم اسبی بستم و یک شومیز و یک دامن ادارهای پوشیدم و بعد یک کفش پاشنه بلند پام کردم.
رفتم توی پذیرایی و متوجه شدم همه توی آشپزخونه جمع شدن!
آروم رفتم داخل.
_ اونایی که منو به همچین کسی تبدیل کرد چی؟
_ ههرا؟!
_ چیه؟! شلیک کن! منتظر چی هستی؟
_ مزخرف نگو و برو بکپ!!!
بلند شد و بعد بهم با خشم نگاه کرد و رفت توی اتاقم و روی تخت نشست...
جین گفت:"ته، باید بهت یک چیزی رو بگم... دختره قلبش ضعیفه و دارو میخوره!"
_ آخی... الان چیکار کنم؟ انتظار داری برام مهم باشه؟
_ نه! فقط...
رفتم توی اتاق و دیدم داره قرص میخوره...
_ بخواب فردا زود باید بلند شی!
بی هیچ حرفی روی تخت دراز کشید و چشمهاش رو بست! درست عین یک فرمانبردار!
منم رفتم اونطرف تخت و خوابیدم.
البته نمیشه بیدار شدنهای مکرر به دلیل کابوس رو خواب دونست!
بیدار شدم و با کلافگی به ساعت نگاه کردم.
سرجمع ۲ ساعت خوابیده بودم...
کمی آب خوردم و روی تخت دراز کشیدم.
ههرا روش رو برگردونده بود سمت من و خیلی آروم خوابیده بود...
آروم گفتم:"اگه فقط برنمیگشتی بهم نگاه کنی الان اینجا نبودی و منم مجبور نبودم که تو رو اینجا نگه دارم!"
اسلحهام رو از زیر بالشت برداشتم و گرفتم جلوی صورتش!
باید کارش رو تموم کنی تهیونگ!
اون مسبب تمام بدبختیهای منه؟ قطعا نه!
ماشه رو نکشیدم و بعد پرتش کردم یه طرف... که با صداش ههرا بیدار شد!
با دیدن من توی اون حالت عصبی و پریشون، ترسید...
_ چیزی نیست بخواب!
_ چ... چشم...
سرش رو روی بالشت گذاشت و چشمهاشو محکم بست.
آهی کشیدم...
باید برای این دختر یک اتاق ردیف کنم... اینجوری نمیشه!
.ههرا:
با یک صدای بلند چشمهام رو باز کردم.
_ هی... پاشو! باید بریم شرکت...
بلند شدم و به زور نگاهی به ساعت انداختم...
هنوز ساعت پنج و نیم صبح بود!
_ بلند شو یک دوش بگیر و آماده شو!
خمیازهای کشیدم.
_ چشم...
بلند شدم و یکم نرمش کردم، حولهام رو برداشتم و گفتم:"حمام کجاس؟"
_ همینجا!
_ چی؟
_ اتاق مستره!
_ آهان!
رفتم سمت یک دری که احتمال میدادم حمام باشه و درش رو باز کردم!
حیرت زده به حمام لوکس و مجلل خیره شدم و رفتم داخل، در رو قفل کردم و لباسام رو در آوردم!
دوش رو باز کردم و موهام رو شستم و بعد بدنم رو...
موهام رو خشک کردم و سشوار کشیدم و تا خواستم لباس هام رو بپوشم یادم افتاد با خودم لباس نیاوردم داخل!
به خودم فحش دادم و بعد در رو باز کردم و سرم رو بردم بیرون!
_ چیزه... کسی هست؟
تهیونگ گفت:"چی شده؟"
_ میشه لطف کنین کوله پشتیم رو بیارید؟ یادم رفته لباس با خودم ببرم...
_ ای بابا!
_ شرمنده!
بعد از چند ثانیه کیف رو داد بهم و بعد لباسهام رو پوشیدم و زدم بیرون!
موهام رو دم اسبی بستم و یک شومیز و یک دامن ادارهای پوشیدم و بعد یک کفش پاشنه بلند پام کردم.
رفتم توی پذیرایی و متوجه شدم همه توی آشپزخونه جمع شدن!
آروم رفتم داخل.
۵.۲k
۲۲ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.