پارت ۴

*نکته:: آملیا الان ۴ سالشه
ران:بگو داداش ران
آملیا:داداش ران
و ما اینجا رانی رو داریم که از شدن خوشحالی داره اشک می‌ریزه
ریندو: بگو داداش ریندو
آملیا:داداش ریندو
ریندو نشون نداد ولی تو دلش عروسی بود
سانزو:بگو داداش سانزو
آملیا:تَشمک شادیشمی
سانزو:وات......
و باز دوباره رانی رو داریم که از شدت خنده زیاد زمینو گاز میگیره 🤣🗿
(ران دیشب کلی با بچه تمرین کرد که به سانزو بگه پشمک سادیسمی😂🤦‍♀️)
حالا سانزو بدو ران بدو
آملیا دید مایکی داره میره آروم به سمت مایکی رفت و پاچه شلوارشو گرفت
توجه مایکی به آملیا جلب شد و اون رو بغل کرد
آملیا:بابا
مایکی تعجب کرد
مایکی:دوباره بگو
آملیا:بابا
مایکی آملیا رو توی هوا چرخوند و پیشونیش رو بوسید
مایکی:بیشتر بگو
و یه لبخند خیلی ریز زد
ران که توسط سانزو به قتل رسید
تنها ایزانا بود که شاهد صحنه پدر دختری بود
ایزانا رفت طرف مایکی و بچه رو بغل کرد
ایزانا:بگو عمو ایزانا
آملیا:تمو ایزانا
ایزانا لبخند زد و لپ آملیا رو کشید
ایزانا:گوگولی
*صبح روز بعد
ایزانا همه رو جمع کرد تا یه خبر مهم رو بگه
ایزانا:خوب......
.............................................
ادامه پارت بعد🍡