* * زندگی متفاوت
🐾پارت 10
#paniz
تقریبا از اون ماجرا 2 هفته میگذشت و من ن حتی مهراب و دیدم نه اون دراز پوفیوز و با اینکه اسمش میدونستم میخواستم لقب بهش بدم تا دلم خنک شه
هعییی خدا کارم شده بود زل زدن به پنجره یا دیوارای این اتاق دلم سرگرمی
میخواست یه چیزی حداقل
هوففف خدا
بدنم خیلی درد میکرد با اینکه هیچ ردی ازش تو بدنم نبود ولی خیلی درد میکرد
دلم واسه مهشاد هم تنگ شده بود
تو این 2 هفته خیلی مودی شده بودم
خودمم نمیدونم چرا
هر لحظه یه پیشنهاد میومد تو ذهنم
مثلا الان که فضولیم گل کرده بود چرا ما رو اینجا نگه داشته بود
چند دقیقه ای فک کردم
بشگنی تو هوا زدمم میتونم وقتی شب اومد ازش بپرسم
ولی با فکر اینکه در کلا قفل بادم خوابید اصن وایستا ببینم وقتی خدمتکار اومد میتونم بهش بگم اینم میشد
افرین دختر عجب هوشی داری هیچ که بهت نمیرسه رفتم یه دوش گرفتم هودی تا زیر ناف و با شلوار پوشیدم
موهام خشک کردم نشستم جلو پنجره ساعت 9 شده بود ولی هنو نیومده بود
انقد زل زده بودم چشام داشت میسوخت خدمتکار شامم اورد سریع رفتم جلوش
پانیذ:وایسا وایسا کارت دارم ببین میتونی به اقاتون بگین من چند لحظه ای باهاشون حرف دارم
خدمتکار: اقا الان نیومدن ولی هر موقع اومد بهشون اطلاع میدم
پانیذ:مرسیی
اونم بدون هیچ حرفی رف اصن اشتها نداشتم ولی چند لقمه ای خوردم زیاد میلم به غذا نمیکشید
هوففف دوباره نشستم جلو پنجره در بزرگ ی عمارت وا شد با حسی که اون پوفیوز بلند شدم ولی نه اون نبود یه دختر و یه پسره بودن که از ماشین پیاده شدن اخه چراااا من باید زد حاللل بخورم
ولش کن اصن برگه ای رو میز بود برش داشتم یکم اینور اونور گشتم که مداد پیدا اخیشششش خوب شد یه چیزی پیدا کردم
نمیدونم چرا دلم میخواست چهره ی اون دختره ای که تو حیاط بود و بکشم صورت مهربونی داشت ولی من ذاتش نمیدونستم چه جوریه شروع کردم به کشیدنش
.
.
.
.
واییییی چقد قشنگ شده صورتش خیلی ناز شده بود ولی خداییی چشاش شبیه اون دارزس فکنم خواهر و برادر باشن قیافه اشون شبیه همون نقاشی گذاشتم رو میز و انتظار......
#paniz
تقریبا از اون ماجرا 2 هفته میگذشت و من ن حتی مهراب و دیدم نه اون دراز پوفیوز و با اینکه اسمش میدونستم میخواستم لقب بهش بدم تا دلم خنک شه
هعییی خدا کارم شده بود زل زدن به پنجره یا دیوارای این اتاق دلم سرگرمی
میخواست یه چیزی حداقل
هوففف خدا
بدنم خیلی درد میکرد با اینکه هیچ ردی ازش تو بدنم نبود ولی خیلی درد میکرد
دلم واسه مهشاد هم تنگ شده بود
تو این 2 هفته خیلی مودی شده بودم
خودمم نمیدونم چرا
هر لحظه یه پیشنهاد میومد تو ذهنم
مثلا الان که فضولیم گل کرده بود چرا ما رو اینجا نگه داشته بود
چند دقیقه ای فک کردم
بشگنی تو هوا زدمم میتونم وقتی شب اومد ازش بپرسم
ولی با فکر اینکه در کلا قفل بادم خوابید اصن وایستا ببینم وقتی خدمتکار اومد میتونم بهش بگم اینم میشد
افرین دختر عجب هوشی داری هیچ که بهت نمیرسه رفتم یه دوش گرفتم هودی تا زیر ناف و با شلوار پوشیدم
موهام خشک کردم نشستم جلو پنجره ساعت 9 شده بود ولی هنو نیومده بود
انقد زل زده بودم چشام داشت میسوخت خدمتکار شامم اورد سریع رفتم جلوش
پانیذ:وایسا وایسا کارت دارم ببین میتونی به اقاتون بگین من چند لحظه ای باهاشون حرف دارم
خدمتکار: اقا الان نیومدن ولی هر موقع اومد بهشون اطلاع میدم
پانیذ:مرسیی
اونم بدون هیچ حرفی رف اصن اشتها نداشتم ولی چند لقمه ای خوردم زیاد میلم به غذا نمیکشید
هوففف دوباره نشستم جلو پنجره در بزرگ ی عمارت وا شد با حسی که اون پوفیوز بلند شدم ولی نه اون نبود یه دختر و یه پسره بودن که از ماشین پیاده شدن اخه چراااا من باید زد حاللل بخورم
ولش کن اصن برگه ای رو میز بود برش داشتم یکم اینور اونور گشتم که مداد پیدا اخیشششش خوب شد یه چیزی پیدا کردم
نمیدونم چرا دلم میخواست چهره ی اون دختره ای که تو حیاط بود و بکشم صورت مهربونی داشت ولی من ذاتش نمیدونستم چه جوریه شروع کردم به کشیدنش
.
.
.
.
واییییی چقد قشنگ شده صورتش خیلی ناز شده بود ولی خداییی چشاش شبیه اون دارزس فکنم خواهر و برادر باشن قیافه اشون شبیه همون نقاشی گذاشتم رو میز و انتظار......
۹.۶k
۱۶ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.