عشق باور نکردنی 💚
عشق باور نکردنی 💚
مامان:ای دختره چشم سفید...تهیونگ:مامان تو نمیتونی با ا/ت اینطوری صحبت کنی...مامان:من بزرگش کردم از بچگیش هر چی که خواسته براش فراهم کردم...ا/ت:آره همه چی بجز خوشحالی من...مامان تهیونگ دستشو بلند کرد و محکم توی صورت ا/ت کوبوند و گفت:میدونی چیه؟ از اولشم ازت متنفر بودم..بعد هم سمت اتاق ا/ت رفت و بعد چند دقیقه با یه ساک سورمهای برگشت و سمت ا/ت پرت کرد...مامان:حالا هم دست از سر خانواده کیم بردار...
کیفشو توی بغلش فشرد و به تهیونگ که شوکه از حرکات مادرش بود خیره شد تهیونگ با اینکه رفتار مادرشو دیده بود هیچ عکس العملی نشون نداده بود و با نفرت به مامانش خیره شده بود...هونطور که ساک رو توی بغلش گرفته بود به تهیونگ طعنه ای زد و به سرعت سمت خیابون دوید...تهیونگ از شوک بیرون اومد و دنبال ا/ت دویید...تهیونگ:ا/ت وایسا...ا/ت...با دیدن ماشین بزرگی که با سرعت داشت از خیابون رد میشد سرعتشو بیشتر کرد و بلند فریاد زد:ا/تتتت...نروووو...اما ا/ت اونقدر حالش بد بود که نمیدونست داره به کدوم سمت میره...همینطور که داشت از خیابون رد میشه صدای بوق ماشینی رو شنید و بعد درد شدیدی توی سرش حس کرد...صدای آدما براش گنگ بود و تنها صدای اشنایی که میشنید صدای بم تهیونک و هق هق های مردونش بود که به مردم التماس میکرد که به امبولانس زنگ بزنن...بع چند ثانیه خودشو توی آغوش کسی حس کرد...تهوینک همونطور که ا/ت رو محکم بغل کرده بود با هق هق گفت:ا/ت..هق..خواهش میکنم..هق..نخواب..هق..التماست میکنم..هق..بیدار بمون..هق..الان آمبولانس میرسه..هق.. ا/ت با اینکه فقط بخسی از خرفتی تهوینک رو شنیده بود با بیجونی تمام سرشو تکون داد و سرشو توی سینه تهیونک فرو کرد
تهیونگ ا/ت رو براید استایل بغل کرد و همونطور که به سختی هق هق هاشو کنترل میکرد به سمت ماشینش که دم در خونشون پارترشده بود رفت و ا/ت رو روی صندلی عقب خوابوند ا/ت از شدت درد سرش به خودش میپیچید و ن*له میکرد...تهیونگ ماشینو دور زد و با عجله سوار شد...با تمام سرعتش از خیابونای پیچ در پیچ سئول رد میشد و با هر ناله ا/ت دلش کباب میشد...وقتی به بیمارستان رسید سریع پرستارا رو خبر کرد و پرستارا ا/ت رو با برانکارد به دستم اتاق عمل بردن و تهیونگ هم پشت سرشون میدوید...
مامان:ای دختره چشم سفید...تهیونگ:مامان تو نمیتونی با ا/ت اینطوری صحبت کنی...مامان:من بزرگش کردم از بچگیش هر چی که خواسته براش فراهم کردم...ا/ت:آره همه چی بجز خوشحالی من...مامان تهیونگ دستشو بلند کرد و محکم توی صورت ا/ت کوبوند و گفت:میدونی چیه؟ از اولشم ازت متنفر بودم..بعد هم سمت اتاق ا/ت رفت و بعد چند دقیقه با یه ساک سورمهای برگشت و سمت ا/ت پرت کرد...مامان:حالا هم دست از سر خانواده کیم بردار...
کیفشو توی بغلش فشرد و به تهیونگ که شوکه از حرکات مادرش بود خیره شد تهیونگ با اینکه رفتار مادرشو دیده بود هیچ عکس العملی نشون نداده بود و با نفرت به مامانش خیره شده بود...هونطور که ساک رو توی بغلش گرفته بود به تهیونگ طعنه ای زد و به سرعت سمت خیابون دوید...تهیونگ از شوک بیرون اومد و دنبال ا/ت دویید...تهیونگ:ا/ت وایسا...ا/ت...با دیدن ماشین بزرگی که با سرعت داشت از خیابون رد میشد سرعتشو بیشتر کرد و بلند فریاد زد:ا/تتتت...نروووو...اما ا/ت اونقدر حالش بد بود که نمیدونست داره به کدوم سمت میره...همینطور که داشت از خیابون رد میشه صدای بوق ماشینی رو شنید و بعد درد شدیدی توی سرش حس کرد...صدای آدما براش گنگ بود و تنها صدای اشنایی که میشنید صدای بم تهیونک و هق هق های مردونش بود که به مردم التماس میکرد که به امبولانس زنگ بزنن...بع چند ثانیه خودشو توی آغوش کسی حس کرد...تهوینک همونطور که ا/ت رو محکم بغل کرده بود با هق هق گفت:ا/ت..هق..خواهش میکنم..هق..نخواب..هق..التماست میکنم..هق..بیدار بمون..هق..الان آمبولانس میرسه..هق.. ا/ت با اینکه فقط بخسی از خرفتی تهوینک رو شنیده بود با بیجونی تمام سرشو تکون داد و سرشو توی سینه تهیونک فرو کرد
تهیونگ ا/ت رو براید استایل بغل کرد و همونطور که به سختی هق هق هاشو کنترل میکرد به سمت ماشینش که دم در خونشون پارترشده بود رفت و ا/ت رو روی صندلی عقب خوابوند ا/ت از شدت درد سرش به خودش میپیچید و ن*له میکرد...تهیونگ ماشینو دور زد و با عجله سوار شد...با تمام سرعتش از خیابونای پیچ در پیچ سئول رد میشد و با هر ناله ا/ت دلش کباب میشد...وقتی به بیمارستان رسید سریع پرستارا رو خبر کرد و پرستارا ا/ت رو با برانکارد به دستم اتاق عمل بردن و تهیونگ هم پشت سرشون میدوید...
۱.۱k
۲۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.