گس لایتر/پارت ۱۶
از زبان نویسنده:
از ماشین پیاده شدن...هوا کاملا تاریک بود...باد بهاری خنکی میوزید که تا حدودی دریا رو مواج کرده بود...نور برقای کنار جاده اصلی کمی از تاریکی ساحل کم کرده بودن...چون فاصله جاده اصلی از ساحل زیاد نبود... با این وجود جونگکوک چراغای ماشینشو روشن نگه داشت... بایول و جونگکوک جلوی کاپوت ماشین ایستاده بودن...دقایقی رو در سکوت به دریا خیره بودن... صدای موج تاریکی اطراف رو کمی خوفناک میکرد...قرص ماه که امشب تمام و کمال حضور پیدا کرده بود ب شب زیبایی خاصی بخشیده بود.
بایول خم شد و به کفشاش دست برد... جونگکوک با تعجب پرسید: چیکار میکنی؟!
بایول: خب کفشامو درمیارم دیگه
جونگکوک: متوجه شدم...ولی چرا؟
بایول: هوا تاریکه... نمیشه به وضوح دریا رو دید... اما اگه با پاهام...سردی آب و نرمی ماسه های ساحلی رو حس کنم امشب رو خوب به خاطر میسپارم...تو نمیای؟
جونگکوک: نه... من همینجا میمونم و نگات میکنم...خیلی جلو نرو...دریا مواجه...خیس میشی
بایول: باشه...
جونگکوک دست به جیب ایستاده بود و از پشت سر بایول رو تماشا میکرد...برای جونگکوک، بایول دختر بچه ی معصوم و ساده ای بود که میتونست با چیزای ساده تر فریبش بده و مثل موم اون رو توی مشتش بگیره!...بایول پاهاشو توی آب برده بود...خنکی آب روحشو تازه میکرد...باد موهاشو به رقص درآورده بود...چشماشو بست تا تصاویری که دلش میخواد رو برای خودش تداعی کنه... دستاشو از هم باز کرد تا نسیم خنک بهاری و راحت تر لمس کنه...
از زبان جونگکوک:
از حرکات و رفتارهای دختر ساده ای که روبروم بود پوزخندی روی لبم نشست...هممون انسان به دنیا میایم... اما اینکه گرگ از دنیا میریم یا برّه یا...مشخص نیست!...آقای داجونگ میخواست دختر کوچولوش هم از لحاظ مادی هم از لحاظ معنوی هیچ کمبودی نداشته باشه...زیادی از حد بهش محبت کرده!...انقد که اجازه نداده بایول چهره ی بی رحم و بد سرشت دنیای اطرافش رو ببینه... اون رو زیر بال و پرش گرفته و چشم و گوش بسته بزرگش کرده... خیال کرده خیلی در حقش پدری میکنه که نمیذاره زمین بخوره... نمیذاره کسی به گریش بندازه... نمیذاره کسی اون بیرون باهاش دعوا کنه... یا نمیذاره هوا که تاریک شد بیرون باشه...اگه اجازه میدادم دخترش همه اینهارو در کودکی تجربه کنه، شرایط فرق میکرد!...حداقل اینطوری سادگی وجودش گرگ درون منو بیدار نمیکرد...اون ناخواسته بزرگترین ظلم رو درباره دخترش مرتکب شده!...بایول خودش همیشه برام تعریف میکرد که پدرش چقد روش حساسه...حالا بایول شبیه بره کوچولوی بی دفاعیه که تو چنگال گرگ محبوسه... هرچند که به لطف نقابای انسانی هنوز پی نبرده...
همچنان که داشتم بایول رو تماشا میکردم دیدم کمی دورتر یه موج درست شده که داره به سرعت به طرف ساحل نزدیک میشه...خیلی پرقدرت و بزرگ به نظر نمیرسید...اما به قدری بود که بتونه سرتاپای بایول رو خیس کنه... مطمئن بودم از این فاصله و با وجود صدای دریا، بایول متوجه من نمیشه که از وجود موج باخبرش کنم... برای همین ساکت موندم...
از زبان بایول:
احساس کردم صدای دریا زیادی بلند شد... چشمامو باز کردم و دیدم یه موج داره به طرفم میاد... همونطور که پشتم به جونگکوک بود عقب عقب دویدم... به پشت سرم نگاه نکردم... چشمم به موج بود... کمی هیجان زده شدم... به وجد اومدم...بی اختیار بخند زدم...تونستم از دست موج فرار کنم اما همونجوری محکم به جونگکوک برخورد کردم... دستشو انداخت دور کمرم و گفت: آرومتر دختر... حواست کجاست؟!
برگشتم بهش نگاه کردم و گفتم: یکم دیر متوجه اش شدم
جونگکوک: از موج ترسیدی؟
بایول: نه...چون تو اینجا بودی
جونگکوک: اگه نبودم میترسیدی؟
بایول: نمیدونم...میخوای همش از این سوالا بپرسی؟!
جونگکوک: نه...نمیپرسم...
از ماشین پیاده شدن...هوا کاملا تاریک بود...باد بهاری خنکی میوزید که تا حدودی دریا رو مواج کرده بود...نور برقای کنار جاده اصلی کمی از تاریکی ساحل کم کرده بودن...چون فاصله جاده اصلی از ساحل زیاد نبود... با این وجود جونگکوک چراغای ماشینشو روشن نگه داشت... بایول و جونگکوک جلوی کاپوت ماشین ایستاده بودن...دقایقی رو در سکوت به دریا خیره بودن... صدای موج تاریکی اطراف رو کمی خوفناک میکرد...قرص ماه که امشب تمام و کمال حضور پیدا کرده بود ب شب زیبایی خاصی بخشیده بود.
بایول خم شد و به کفشاش دست برد... جونگکوک با تعجب پرسید: چیکار میکنی؟!
بایول: خب کفشامو درمیارم دیگه
جونگکوک: متوجه شدم...ولی چرا؟
بایول: هوا تاریکه... نمیشه به وضوح دریا رو دید... اما اگه با پاهام...سردی آب و نرمی ماسه های ساحلی رو حس کنم امشب رو خوب به خاطر میسپارم...تو نمیای؟
جونگکوک: نه... من همینجا میمونم و نگات میکنم...خیلی جلو نرو...دریا مواجه...خیس میشی
بایول: باشه...
جونگکوک دست به جیب ایستاده بود و از پشت سر بایول رو تماشا میکرد...برای جونگکوک، بایول دختر بچه ی معصوم و ساده ای بود که میتونست با چیزای ساده تر فریبش بده و مثل موم اون رو توی مشتش بگیره!...بایول پاهاشو توی آب برده بود...خنکی آب روحشو تازه میکرد...باد موهاشو به رقص درآورده بود...چشماشو بست تا تصاویری که دلش میخواد رو برای خودش تداعی کنه... دستاشو از هم باز کرد تا نسیم خنک بهاری و راحت تر لمس کنه...
از زبان جونگکوک:
از حرکات و رفتارهای دختر ساده ای که روبروم بود پوزخندی روی لبم نشست...هممون انسان به دنیا میایم... اما اینکه گرگ از دنیا میریم یا برّه یا...مشخص نیست!...آقای داجونگ میخواست دختر کوچولوش هم از لحاظ مادی هم از لحاظ معنوی هیچ کمبودی نداشته باشه...زیادی از حد بهش محبت کرده!...انقد که اجازه نداده بایول چهره ی بی رحم و بد سرشت دنیای اطرافش رو ببینه... اون رو زیر بال و پرش گرفته و چشم و گوش بسته بزرگش کرده... خیال کرده خیلی در حقش پدری میکنه که نمیذاره زمین بخوره... نمیذاره کسی به گریش بندازه... نمیذاره کسی اون بیرون باهاش دعوا کنه... یا نمیذاره هوا که تاریک شد بیرون باشه...اگه اجازه میدادم دخترش همه اینهارو در کودکی تجربه کنه، شرایط فرق میکرد!...حداقل اینطوری سادگی وجودش گرگ درون منو بیدار نمیکرد...اون ناخواسته بزرگترین ظلم رو درباره دخترش مرتکب شده!...بایول خودش همیشه برام تعریف میکرد که پدرش چقد روش حساسه...حالا بایول شبیه بره کوچولوی بی دفاعیه که تو چنگال گرگ محبوسه... هرچند که به لطف نقابای انسانی هنوز پی نبرده...
همچنان که داشتم بایول رو تماشا میکردم دیدم کمی دورتر یه موج درست شده که داره به سرعت به طرف ساحل نزدیک میشه...خیلی پرقدرت و بزرگ به نظر نمیرسید...اما به قدری بود که بتونه سرتاپای بایول رو خیس کنه... مطمئن بودم از این فاصله و با وجود صدای دریا، بایول متوجه من نمیشه که از وجود موج باخبرش کنم... برای همین ساکت موندم...
از زبان بایول:
احساس کردم صدای دریا زیادی بلند شد... چشمامو باز کردم و دیدم یه موج داره به طرفم میاد... همونطور که پشتم به جونگکوک بود عقب عقب دویدم... به پشت سرم نگاه نکردم... چشمم به موج بود... کمی هیجان زده شدم... به وجد اومدم...بی اختیار بخند زدم...تونستم از دست موج فرار کنم اما همونجوری محکم به جونگکوک برخورد کردم... دستشو انداخت دور کمرم و گفت: آرومتر دختر... حواست کجاست؟!
برگشتم بهش نگاه کردم و گفتم: یکم دیر متوجه اش شدم
جونگکوک: از موج ترسیدی؟
بایول: نه...چون تو اینجا بودی
جونگکوک: اگه نبودم میترسیدی؟
بایول: نمیدونم...میخوای همش از این سوالا بپرسی؟!
جونگکوک: نه...نمیپرسم...
۱۹.۰k
۱۰ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.