"ازدواج اجباری" P8
P8
کوک : جانم..!! اینجا خونه ی منه باید اجازه بگیرم..؟
ا/ت : یااا منحرف بی ادب نگاه نکننن. ..
کوک : بدن خوبی داری بخاطر همین نگاه میکنم وگرنه الان مثل میمون بودی چرا نگاهت میکردم..؟
ا/ت : پروو پاشو برو بیرون.. :/
کوک : یااا انقد خسیس نباش دیگه من نمیبینمت تو لباستو بپوش.. 🌚
ا/ت : دیگه چییی گمشو بیروننن
کوک : پاشد و اومد سمت ا/ت*
ا/ت : یا... اا داری چیکار میکنی..؟
کوک : یعنی نمیتونم به نامزد خودم دست بزنم..؟
ا/ت : میدونی دیگه این ازدواج مجبوریه و در عین حال با خواست خودم قبول نکردم...
کوک : یه نگاهی به ا/ت کرد رفت بیرون*
ا/ت : وا چندش..
.
.
.
.
.
بعد از اینکه کوک رفت ، رفتم سمت تخت و لباسایی که برام اورده بودن رو برداشتم و پوشیدم... بعدش بعد از چند دیقه رفتم پایین دیدم یکی نشسته تو پذیرایی رفتم پیشش دیدم شوگاعه...
.
.
.
شوگا : باز تو بیر... ( میخواست حرفشو تموم کنه که ا/ت رو تو اون حالت دید زبونش بند اومد...)
ا/ت : چیه..؟ :/
کوک : هوی تو تموم شد.... ی ( او مای گاد اندامو..)
ا/ت : ودف شما چتونهههه بهم نگاه نکنین منحرفااا
کوک : بشین تا بقیه اعضا هم بیان
.
.
.
.
.
همینجوری نشسته بودیم که اعضا با یه ( عاقد نمیدونم چی چی اومدن)
.
.
.
کوک : بالاخرههههههه
تهیونگ : ببخشید دیر کردیم یکم
کوک : یکممممم.؟ چیز نه اوکی بشینین
عاقد : سلام اقای کوک
کوک : سلام خوش اومدید بشینید
.
.
خلاصه میکنم.
.
.
عاقد : خانم کیم ا/ت امروز یه مراسم کوچیک گرفتیم فقط برای گرفتن اطلاعات اومدیم اینجا تا به خواست خودتون دارین ازدواج میکنین...
.
.
.
خواستم حرف بزنم که کوک یه نگاه ترسناک بهم کرد حرفمو برعکس کردم...
.
.
ا/ت : بل... ه با خواست خودم ازدواج میکنم...
عاقد : پس تمومه
کوک : پس فردا برای عروسی میاین دیگه..؟
عاقد بله بله
ا/ت : چیییی پس فردااا اینقد زوددد
کوک : عزیزم اروم بزار عاقد رو همراهی کنیم حرف میزنیم... ( دست ا/ت رو محکم فشار داد)
ا/ت : بله حتما
.
.
.
.
.
کوک : پسرا خسته نباشین فردا میبینمتون
همگی : اوکی
تهیونگ : کوک اگه کاری داشتی بهم زنگ بزن...
کوک : باشه فعلا
.
.
.
.
.
.
همگی رفتن منو کوک تو این عمارت بزرگ تنها موندیم خواستم برم اتاقم که کوک دستمو گرفت...
کوک : کجا..؟
ا/ت : میرم بخوابم :/
کوک : جایی نمیری بیبی گرل
ا/ت : اقای کوک میدونی دیگه من با خواست خودم ازدواج نکردم و مجبوریه و توعم حق نداری بهم دست بزنی...
کوک : کی گفته نمیتونم دست بزنم..؟
.
.
.
.
.
پایان پارت 8
برا پارت بعدی نظراتتون رو درباره ی فیک بدین 🫂❤
اینم پارت جدید اقا نگران نباشید میرم بنویسم 😂🥲💔
کوک : جانم..!! اینجا خونه ی منه باید اجازه بگیرم..؟
ا/ت : یااا منحرف بی ادب نگاه نکننن. ..
کوک : بدن خوبی داری بخاطر همین نگاه میکنم وگرنه الان مثل میمون بودی چرا نگاهت میکردم..؟
ا/ت : پروو پاشو برو بیرون.. :/
کوک : یااا انقد خسیس نباش دیگه من نمیبینمت تو لباستو بپوش.. 🌚
ا/ت : دیگه چییی گمشو بیروننن
کوک : پاشد و اومد سمت ا/ت*
ا/ت : یا... اا داری چیکار میکنی..؟
کوک : یعنی نمیتونم به نامزد خودم دست بزنم..؟
ا/ت : میدونی دیگه این ازدواج مجبوریه و در عین حال با خواست خودم قبول نکردم...
کوک : یه نگاهی به ا/ت کرد رفت بیرون*
ا/ت : وا چندش..
.
.
.
.
.
بعد از اینکه کوک رفت ، رفتم سمت تخت و لباسایی که برام اورده بودن رو برداشتم و پوشیدم... بعدش بعد از چند دیقه رفتم پایین دیدم یکی نشسته تو پذیرایی رفتم پیشش دیدم شوگاعه...
.
.
.
شوگا : باز تو بیر... ( میخواست حرفشو تموم کنه که ا/ت رو تو اون حالت دید زبونش بند اومد...)
ا/ت : چیه..؟ :/
کوک : هوی تو تموم شد.... ی ( او مای گاد اندامو..)
ا/ت : ودف شما چتونهههه بهم نگاه نکنین منحرفااا
کوک : بشین تا بقیه اعضا هم بیان
.
.
.
.
.
همینجوری نشسته بودیم که اعضا با یه ( عاقد نمیدونم چی چی اومدن)
.
.
.
کوک : بالاخرههههههه
تهیونگ : ببخشید دیر کردیم یکم
کوک : یکممممم.؟ چیز نه اوکی بشینین
عاقد : سلام اقای کوک
کوک : سلام خوش اومدید بشینید
.
.
خلاصه میکنم.
.
.
عاقد : خانم کیم ا/ت امروز یه مراسم کوچیک گرفتیم فقط برای گرفتن اطلاعات اومدیم اینجا تا به خواست خودتون دارین ازدواج میکنین...
.
.
.
خواستم حرف بزنم که کوک یه نگاه ترسناک بهم کرد حرفمو برعکس کردم...
.
.
ا/ت : بل... ه با خواست خودم ازدواج میکنم...
عاقد : پس تمومه
کوک : پس فردا برای عروسی میاین دیگه..؟
عاقد بله بله
ا/ت : چیییی پس فردااا اینقد زوددد
کوک : عزیزم اروم بزار عاقد رو همراهی کنیم حرف میزنیم... ( دست ا/ت رو محکم فشار داد)
ا/ت : بله حتما
.
.
.
.
.
کوک : پسرا خسته نباشین فردا میبینمتون
همگی : اوکی
تهیونگ : کوک اگه کاری داشتی بهم زنگ بزن...
کوک : باشه فعلا
.
.
.
.
.
.
همگی رفتن منو کوک تو این عمارت بزرگ تنها موندیم خواستم برم اتاقم که کوک دستمو گرفت...
کوک : کجا..؟
ا/ت : میرم بخوابم :/
کوک : جایی نمیری بیبی گرل
ا/ت : اقای کوک میدونی دیگه من با خواست خودم ازدواج نکردم و مجبوریه و توعم حق نداری بهم دست بزنی...
کوک : کی گفته نمیتونم دست بزنم..؟
.
.
.
.
.
پایان پارت 8
برا پارت بعدی نظراتتون رو درباره ی فیک بدین 🫂❤
اینم پارت جدید اقا نگران نباشید میرم بنویسم 😂🥲💔
۱۳.۵k
۰۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.