فصل دو

#فصل_دو
#پارت_۳۸
+اهـــــا....قربان؛
چند قدمی اومد جلو و گفت
+میتونم بدونم ...چرا ...دست به ...انجام چنین کاری زدین؟
_کدوم کار؟من که کاری نکردم
مرموز بهش خیره شدم؛دستپاچه جواب داد
+م...من میرم غذارو آماده کنم
تعظیمی کرد و اتاق رو ترک کرد؛دود سیگارمو بیرون دادم و زیر لب
_دختره ی احمق " ای گفتم
*فلش بک به سال ۱۹۹۵*از زبان نویسنده:
_پس اسمت میونگه!...
خوشبختم منم اسمم تهیونگه...بیا با هم دوست شیم! دستش را اورد جلو و با لبخند به دخترک زیبای روبرویش خیره شد
با خجالت چند قدمی عقب رفت
+آجوما گفته نباید به خانواده ارباب نزدیک بشم
نفسش را از روی حرص بیرون داد
_من یه تقشه دارم میونگ،آ
با تعجب با آن دو تیله های مشکی اش به پسری که از خودش بزرگتر میزد خیره شد
_ن..نقشه؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد؛با اینکه دو دل بود اما قبول کرد
لبخندی زد و دست دخترک را گرفت هردو تا رسیدن به بوته ها را دویدند! و در هنکام رسیدن هر از گاهی دخترک با ترس به عقب برمیگشت
_بیا بریم اونجا بازی کنیم میونگ؛اونجا هیچکی نمیتونه مارو ببینه
لبخندی زد و سرش را تکان داد هردو دست در دست هم دویدند و کل روز را به بازی پرداختند