رمان گربه کوچولو پارت ۳
چند روز بعد از جشن تولد آتسوشی، آتسوشی و چویا تصمیم گرفتند که یک روز خوب برای دازای ترتیب بدهند. آنها میخواستند او را خوشحال کنند و از کار و فشارهای روزمره دور کنند.
چویا به آتسوشی گفت:
- آتسوشی بیایید به کوه برویم! میتوانیم یک پیکنیک بگیریم.
دازای با خوشحالی گفت:
+ این ایده عالیه! میتوانیم کیک و بیسکویت هم ببریم.
آتسوشی که در آنجا بود، با لبخند گفت:
- من میتوانم چای و برنج بیاورم.
آکوتاگاوا هم گفت:
- من وسایل لازم را برای پیکنیک آماده میکنم.
همه با هم شروع به برنامهریزی کردند. روز سفر نزدیک میشد و آنها میخواستند همه چیز را آماده کنند.
روز سفر رسید و همه با وسایل لازم به محل قرار ملاقات آمدند. دازای و چویا با هم به سمت ماشین رفتند و آتسوشی و آکوتاگاوا هم به آنها پیوستند.
مکان : کوه
ساعت : ۶:۰۰ صبح
وقتی به کوه رسیدند، هوای تازه و عطر گلها آنها را شگفت زده کرد. چویا با لبخند گفت:
- اینجا خیلی زیباست! بیایید بساط پیکنیک را پهن کنیم.
همه به سمت یک مکان مناسب رفتند و وسایل را آماده کردند. دازای با انرژی گفت:
+ بیایید یه بازی کنیم! چه کسی میخواد مسابقه دو بدهد؟
آتسوشی با خنده گفت:
- من آمادهام!
چویا با نگاهی شیطنتآمیز گفت:
- خوب، بیایید ببینیم چه کسی برنده میشه!
اونها مسابقه را شروع کردند و با خنده و شادی به دویدند . وقتی خورشید غروب کرد و آسمان به رنگهای زیبا در آمد، دازای با لبخند گفت:
+ امیدوارم این روز برای همه تون خوب باشه
چویا به آتسوشی گفت:
- آتسوشی بیایید به کوه برویم! میتوانیم یک پیکنیک بگیریم.
دازای با خوشحالی گفت:
+ این ایده عالیه! میتوانیم کیک و بیسکویت هم ببریم.
آتسوشی که در آنجا بود، با لبخند گفت:
- من میتوانم چای و برنج بیاورم.
آکوتاگاوا هم گفت:
- من وسایل لازم را برای پیکنیک آماده میکنم.
همه با هم شروع به برنامهریزی کردند. روز سفر نزدیک میشد و آنها میخواستند همه چیز را آماده کنند.
روز سفر رسید و همه با وسایل لازم به محل قرار ملاقات آمدند. دازای و چویا با هم به سمت ماشین رفتند و آتسوشی و آکوتاگاوا هم به آنها پیوستند.
مکان : کوه
ساعت : ۶:۰۰ صبح
وقتی به کوه رسیدند، هوای تازه و عطر گلها آنها را شگفت زده کرد. چویا با لبخند گفت:
- اینجا خیلی زیباست! بیایید بساط پیکنیک را پهن کنیم.
همه به سمت یک مکان مناسب رفتند و وسایل را آماده کردند. دازای با انرژی گفت:
+ بیایید یه بازی کنیم! چه کسی میخواد مسابقه دو بدهد؟
آتسوشی با خنده گفت:
- من آمادهام!
چویا با نگاهی شیطنتآمیز گفت:
- خوب، بیایید ببینیم چه کسی برنده میشه!
اونها مسابقه را شروع کردند و با خنده و شادی به دویدند . وقتی خورشید غروب کرد و آسمان به رنگهای زیبا در آمد، دازای با لبخند گفت:
+ امیدوارم این روز برای همه تون خوب باشه
۱.۵k
۰۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.