گس لایتر/ادامه پارت ۱۴۳
اسلاید بعد: بایول
بایول یه سینی توی دستش بود... نون تُستی که روش کره ی بادوم زمینی زده بود رو با لیوان قهوه برای جونگکوک آورده بود...
سینی رو جلوی دست جونگکوک گذاشت و نون تُست رو برداشت و به سمت جونگکوک گرفت...
بایول: اول اینو بخور بعد قهوه...
جونگکوک نون رو ازش گرفت و تشکر کرد...
فقط نایون میدونست که جونگکوک علاقه ای به بایول نداره... دختری که حتی وقتی قلبش عزاداره حواسش از جونگکوکش پرت نمیشه...
بزرگترین غمش این بود که جونگکوک محبت هیچکسو باور نمیکنه... هیچ احساساتی توی قلبش نفوذ نمیکنه... جونگکوک یه بار بهش گفته بود که وقتی پدر مادرم که نزدیکترین آدمای دنیا به من هستن بهم محبت نکردن دیگه محبت کسیو نمیتونه باور کنه!...
جونگکوک وقتی داشت صبحونشو میخورد متوجه شد که جونگ هون داره خوابش میبره... از بغل نامو گرفتش و رو به بایول گفت: من میبرمش تو اتاق که بخوابه
بایول: باشه چاگیا... ممنونم...
جونگکوک پسرشو توی بغل گرفت و به سمت اتاق رفت... آروم آروم قدم برمیداشت... چون لحظه ای از صورت جونگ هون چشم برنمیداشت... جونگ هون دستشو تکون میداد... و توی بغل جونگکوک خودشو حرکت میداد... اون آروم بود و خیلی کم گریه میکرد... هربار که دستش به بدن جونگکوک میخورد جونگکوک دلش ضعف میرفت...
وقتی به اتاق رسید آروم در رو باز کرد و جونگ هون رو سمت تخت کوچیکش برد که کناره های بلندی داشت... آروم جونگ هون رو توی تختش گذاشت... وقتی گذاشتش بازم نگاهش کرد... دستشو برد و موی نازک و کم پشتی که روی پیشونیش بود رو کنار زد... و گفت: خوب بخوابی پسرم...
از اتاق که بیرون میومد گوشیش زنگ خورد... بهش که نگاه کرد دید بورامه!...
نگاهی به پدر مادرش و بایول انداخت و فهمید که متوجهش نشدن... تماسو جواب داد و آروم گفت:
-بله؟
بورام: سلام... جونگکوکا... کجایی؟
-خونه
بورام: چرا انقد آروم حرف میزنی؟
-جونگ هون خوابیده... چرا زنگ زدی؟
بورام: دلم خیلی برات تنگ شده... چن روزه نیومدی خونه... همش تنهام
-سعی میکنم بیام ببینمت
بورام: ولی من از صبح منتظرتم
-فعلا نمیتونم... شاید عصر اومدم
بورام: باشه... من هرچقد بخوای منتظرت میمونم
-خداحافظ
بورام: خداحافظ...
بعد از تماس با بورام... به سمت خانوادش رفت... و گفت: میرم تو باشگاه ساختمون ورزش کنم... میبینمتون!....
با این که نامو و نایون ناراحت شدن از اینکه جونگکوک انقدر رفتارش سرده ولی به روی خودشون نیاوردن... و همچنان امیدوار بودن که روزی عوض بشه...
بایول یه سینی توی دستش بود... نون تُستی که روش کره ی بادوم زمینی زده بود رو با لیوان قهوه برای جونگکوک آورده بود...
سینی رو جلوی دست جونگکوک گذاشت و نون تُست رو برداشت و به سمت جونگکوک گرفت...
بایول: اول اینو بخور بعد قهوه...
جونگکوک نون رو ازش گرفت و تشکر کرد...
فقط نایون میدونست که جونگکوک علاقه ای به بایول نداره... دختری که حتی وقتی قلبش عزاداره حواسش از جونگکوکش پرت نمیشه...
بزرگترین غمش این بود که جونگکوک محبت هیچکسو باور نمیکنه... هیچ احساساتی توی قلبش نفوذ نمیکنه... جونگکوک یه بار بهش گفته بود که وقتی پدر مادرم که نزدیکترین آدمای دنیا به من هستن بهم محبت نکردن دیگه محبت کسیو نمیتونه باور کنه!...
جونگکوک وقتی داشت صبحونشو میخورد متوجه شد که جونگ هون داره خوابش میبره... از بغل نامو گرفتش و رو به بایول گفت: من میبرمش تو اتاق که بخوابه
بایول: باشه چاگیا... ممنونم...
جونگکوک پسرشو توی بغل گرفت و به سمت اتاق رفت... آروم آروم قدم برمیداشت... چون لحظه ای از صورت جونگ هون چشم برنمیداشت... جونگ هون دستشو تکون میداد... و توی بغل جونگکوک خودشو حرکت میداد... اون آروم بود و خیلی کم گریه میکرد... هربار که دستش به بدن جونگکوک میخورد جونگکوک دلش ضعف میرفت...
وقتی به اتاق رسید آروم در رو باز کرد و جونگ هون رو سمت تخت کوچیکش برد که کناره های بلندی داشت... آروم جونگ هون رو توی تختش گذاشت... وقتی گذاشتش بازم نگاهش کرد... دستشو برد و موی نازک و کم پشتی که روی پیشونیش بود رو کنار زد... و گفت: خوب بخوابی پسرم...
از اتاق که بیرون میومد گوشیش زنگ خورد... بهش که نگاه کرد دید بورامه!...
نگاهی به پدر مادرش و بایول انداخت و فهمید که متوجهش نشدن... تماسو جواب داد و آروم گفت:
-بله؟
بورام: سلام... جونگکوکا... کجایی؟
-خونه
بورام: چرا انقد آروم حرف میزنی؟
-جونگ هون خوابیده... چرا زنگ زدی؟
بورام: دلم خیلی برات تنگ شده... چن روزه نیومدی خونه... همش تنهام
-سعی میکنم بیام ببینمت
بورام: ولی من از صبح منتظرتم
-فعلا نمیتونم... شاید عصر اومدم
بورام: باشه... من هرچقد بخوای منتظرت میمونم
-خداحافظ
بورام: خداحافظ...
بعد از تماس با بورام... به سمت خانوادش رفت... و گفت: میرم تو باشگاه ساختمون ورزش کنم... میبینمتون!....
با این که نامو و نایون ناراحت شدن از اینکه جونگکوک انقدر رفتارش سرده ولی به روی خودشون نیاوردن... و همچنان امیدوار بودن که روزی عوض بشه...
۲۶.۵k
۳۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.