Two Boys/دو پسر
Two Boys/دو پسر
Part Seven/پارت هفت
♧•♧•♧•♧
با کاترین سرگرم حرف زدن و خندیدن شده بودیم که گارسون سفارشات منو آورد.
:خب،حالا من نمیتونم از غذاهایی که سفارش دادی بخورم؟
کاترین با نیشخندی روبه منی گفت که داشتم یه تیکه از غذامو میزاشتم دهنم.
:اه...
دستی به موهای سیاهم کشیدم.
:چی بگم؟خیلی خب تو هم میتونی از غذاهایی که سفارش دادم بخوری.
کاترین خندهی ریزی کرد و قاشق و چنگالش رو برداشت و باهم شروع به غذا خوردن کردیم.بعد از نزدیک یک ساعت غذا خوردنمون تموم شد؛من حساب کردم و بعد با کاترین رفتیم بیرون.
:خب،نظرت چیه نیویورک رو بهت نشون بدم؟
کاترین رو به من گفت.
:من اینجا رو مثل کشور خودم میشناسم؛ولی باهم گشتن که ضرری نداره،داره؟
:نه نداره!راستی،جیرو صدات کنم یا مایک؟
:هر کدوم که راحتی.
:خب من مایک صدات میکنم.
:باشه.من موتورم رو با خودم آوردم.اگه اینجا کاری نداری میتونیم بریم و شهر رو بگردیم.
:راستش بیا گشتن تو شهر رو بزاریم برا بعدا.
:چرا؟
:من امروز اومدم خرید کنم.خوشحال میشم تو حمل خریدهام کمکم کنی.
:اِ...خب راستش...
:نمیخوای کمک کنی؟یا نمیتونی؟اونجور که بدنت نشون میده،میتونی بیشتر از خردهای منم تحمل کنی.
کاترین با نیشخندی گفت.
:کمک میکنم.ولی لطف کن بدن منو نپا.
جوابشو با نیشخند جذابی دادم.
:پس بیا دنبالم!
دنبال کاترین راه افتادم.یه عالمه مغازه رفتیم و از هر مغازه کلی لباس،کی و کفش میگرفت.اون وقت کی همهشون رو میاورد؟خب معلومه منه بدبخت.مثل سگ ازم کار کشید.اخر سر که تمام مرکز خرید رو گشتیم،گفت که دیگه باید بره خونه.جلوی ورودی مرکز خرید وایساده بودیم که ماشین شخصیش بیاد.
:این همه لباسو میخوای چیکار؟
:واسه پوشیدن.
:همهی اینارو میپوشی؟
:شاید.چرا میپرسی؟
ماشین شخصیش اومد.
:شاید چون مجبورم کردی تمام مرکز خرید رو باهات بیام تا اینارو بخری.
اینو وقتی گفتم که خریدارو میزاشتم تو ماشین.کاترین توی ماشین نشست و تک خندهای کرد.
:خب،حالا که اینقدر حرف گوش کن بودی بهت یه جایزه میدم.
:چی؟
:فردا شب برای جبران امروز بیا خونهی من؛برای شام.
:خب....من که بدم نمیاد!باشه پس میبینمت.فقط شمارهمو داشته باش تا لوکیشن رو برام بفرستی.
:باشه.خداحافظ!
کاترین با ماشینش رفت.منم رفتم سمت موتورم؛سوار شدم و با موتورم رفتیم خونه.
...
♧•♧•♧•♧•♧
Part Seven/پارت هفت
♧•♧•♧•♧
با کاترین سرگرم حرف زدن و خندیدن شده بودیم که گارسون سفارشات منو آورد.
:خب،حالا من نمیتونم از غذاهایی که سفارش دادی بخورم؟
کاترین با نیشخندی روبه منی گفت که داشتم یه تیکه از غذامو میزاشتم دهنم.
:اه...
دستی به موهای سیاهم کشیدم.
:چی بگم؟خیلی خب تو هم میتونی از غذاهایی که سفارش دادم بخوری.
کاترین خندهی ریزی کرد و قاشق و چنگالش رو برداشت و باهم شروع به غذا خوردن کردیم.بعد از نزدیک یک ساعت غذا خوردنمون تموم شد؛من حساب کردم و بعد با کاترین رفتیم بیرون.
:خب،نظرت چیه نیویورک رو بهت نشون بدم؟
کاترین رو به من گفت.
:من اینجا رو مثل کشور خودم میشناسم؛ولی باهم گشتن که ضرری نداره،داره؟
:نه نداره!راستی،جیرو صدات کنم یا مایک؟
:هر کدوم که راحتی.
:خب من مایک صدات میکنم.
:باشه.من موتورم رو با خودم آوردم.اگه اینجا کاری نداری میتونیم بریم و شهر رو بگردیم.
:راستش بیا گشتن تو شهر رو بزاریم برا بعدا.
:چرا؟
:من امروز اومدم خرید کنم.خوشحال میشم تو حمل خریدهام کمکم کنی.
:اِ...خب راستش...
:نمیخوای کمک کنی؟یا نمیتونی؟اونجور که بدنت نشون میده،میتونی بیشتر از خردهای منم تحمل کنی.
کاترین با نیشخندی گفت.
:کمک میکنم.ولی لطف کن بدن منو نپا.
جوابشو با نیشخند جذابی دادم.
:پس بیا دنبالم!
دنبال کاترین راه افتادم.یه عالمه مغازه رفتیم و از هر مغازه کلی لباس،کی و کفش میگرفت.اون وقت کی همهشون رو میاورد؟خب معلومه منه بدبخت.مثل سگ ازم کار کشید.اخر سر که تمام مرکز خرید رو گشتیم،گفت که دیگه باید بره خونه.جلوی ورودی مرکز خرید وایساده بودیم که ماشین شخصیش بیاد.
:این همه لباسو میخوای چیکار؟
:واسه پوشیدن.
:همهی اینارو میپوشی؟
:شاید.چرا میپرسی؟
ماشین شخصیش اومد.
:شاید چون مجبورم کردی تمام مرکز خرید رو باهات بیام تا اینارو بخری.
اینو وقتی گفتم که خریدارو میزاشتم تو ماشین.کاترین توی ماشین نشست و تک خندهای کرد.
:خب،حالا که اینقدر حرف گوش کن بودی بهت یه جایزه میدم.
:چی؟
:فردا شب برای جبران امروز بیا خونهی من؛برای شام.
:خب....من که بدم نمیاد!باشه پس میبینمت.فقط شمارهمو داشته باش تا لوکیشن رو برام بفرستی.
:باشه.خداحافظ!
کاترین با ماشینش رفت.منم رفتم سمت موتورم؛سوار شدم و با موتورم رفتیم خونه.
...
♧•♧•♧•♧•♧
۶.۰k
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.