رمان
داستان یک آرمی 💜
پارت۱۱💜
بعد از خرید......
ناهی:ببینم بچه ها لباس گرفتید؟
داهی ومیه:آره گرفتیم.
ناهی:ببینم همه موافقید برای آماده شدن بريم خونه ی ما؟
میه:خیلی خب بریم.
داهی :اما بچه ها.
ناهی:ببینم باز چیه داهی؟
داهی:کی میخواد آرایشمون کنه هان؟
میه:من.
داهی و ناهی:تووو؟؟؟
میه:آره.
ناهی:خیلی خب بیاین بریم تو اتاق من.
داهی:خیلی خب بریم.
بعد از ورود به اتاق.......
میه:خب وسایل آرایشی هات رو بیار.
ناهی:باشه.
ادامه دارد...........
پارت۱۱💜
بعد از خرید......
ناهی:ببینم بچه ها لباس گرفتید؟
داهی ومیه:آره گرفتیم.
ناهی:ببینم همه موافقید برای آماده شدن بريم خونه ی ما؟
میه:خیلی خب بریم.
داهی :اما بچه ها.
ناهی:ببینم باز چیه داهی؟
داهی:کی میخواد آرایشمون کنه هان؟
میه:من.
داهی و ناهی:تووو؟؟؟
میه:آره.
ناهی:خیلی خب بیاین بریم تو اتاق من.
داهی:خیلی خب بریم.
بعد از ورود به اتاق.......
میه:خب وسایل آرایشی هات رو بیار.
ناهی:باشه.
ادامه دارد...........
۹۹۲
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.