رمان Black & White پارت 44
یکم بعد تهیونگ گف من دلم گردش میخواد نظرتون چیه بریم گردش؟
شوگا گف آره یدونه گردش رفتنمون کم بود 😒
منم گفتم نه من خسته هستم شما هرجا میرین برین
بعدش بلند شدم و رفتم تو اتاق خودم و روتخت دراز کشیدم.
از زبان سانا
من خیلی گردش رو دوس داشتم و ازقضا دوس نداشتم تو خونه بمونم و واسه همین با تهیونگ موافقت کردم
تهیونگ یه لبخند ریز کرد و گفت بریم حاضر بشیم
من رفتم حاضر شدم و رفتم جلوی در امارات وایسادم و یکم بعد تهیونگ هم اومد و سوار ماشینش شدیم و به راه افتادیم.
من گفتم تهیونگ اینبار من انتخاب میکنم کجا میریم.
اونم قبول کرد و منم گفتم بریم جنگل چونکه خیلی جنگل رو دوس دارم.
تهیونگم قبول کرد و شروع کرد به رانندگی و منم پنجره رو باز کرده بودم و باد به موهام میخورد و باعث میشد موهای لخت و حالت دارم مثل موج دریا تکون بخوره.
از زبان شوگا
بعد رفتن سانا و تهیونگ فرصت به دستم افتاد و با خودم گفتم فرصت خوبیه که با یونا حرف بزنم.
رفتم و در اتاق یونا رو زدم
از زبان یونا
رو تخت دراز کشیده بودم و استراحت میکردم که صدای در اومد خواستم بگم( بیا تو)ولی یهو یادم اومد که تهیونگ و سانا رفتن و حتما شوگا هس
دلم نمیخواست قیافشو ببینم ولی شایدم خدمتکارا بودن! بی خیال شدم و با خودم گفتم هرچه بادا باد
گفتم بیاتو
حدسم درس بود. شوگا اومد تو.از زبان شوگا گفتم یونا
با خشکی و بی حوصلگی گف بله
گفتم میخوام باهات یکم حرف بزنم. البته اگه میشه
از زبان یونا نمیدونم چرا ولی خیلی مؤدب شده بود. گفتم من حرفی برای گفتن باتو ندارم الانم از اتاقم گم شو و بعد سرم رو روی بالش گذاشتم
از زبان شوگا خیلی لجبازی میکرد ولی باید باهاش حرف میزدم روی تختش نشستم و دستاش رو گرفتم و بلندش کردم که با قیافه عصبانی نگام کرد و گفت گم میشی یانه؟😠
گفتم خواهش میکنم. فقط چند کلمه. یکم مکث کرد و بعد با بی حوصلگی گف باشه و دستاش رو از دستام کشید بیرون. سرم رو انداختم پایین و گفتم یونا میدونم که مقصر همهی دعواهامون منم. من بودم که تو رو تو امارتم زندانی کردم و همیشه باهات سرد و بی بخار و خشن بودم. آهههههه راستش به خاطر اتفاق دیشب معذرت میخوام خودمم نمیدونم چرا اون کار رو کردم ولی منظور بدی نداشتم. سرم رو آوردم بالا و گفتم میشه منو ببخشی؟ وقتی سرم رو بالا آوردم با قیافه مهربون و گرمش مواجه شدم.
از زبان یونا واقعا خیلی تعجب کردم از حرفاش این پسره چش شده بود؟ مگه خشن نبود؟ مگه بی رحم نبود؟ مگه با من لج نداشت؟ یعنی اتفاق دیشب باعث شده مهربون بشه؟
که یهو از فکر در اومدم و گفتم نمیتونم ببخشمت
گف چیکار کنم ببخشی منو؟ گفتم ولمون کنید،بزارید بریم خونه ی خودمون، خسته شدم از زندانی بودن تو امارتت.
شوگا قيافه ی نا امیدی گرفت و....
شوگا گف آره یدونه گردش رفتنمون کم بود 😒
منم گفتم نه من خسته هستم شما هرجا میرین برین
بعدش بلند شدم و رفتم تو اتاق خودم و روتخت دراز کشیدم.
از زبان سانا
من خیلی گردش رو دوس داشتم و ازقضا دوس نداشتم تو خونه بمونم و واسه همین با تهیونگ موافقت کردم
تهیونگ یه لبخند ریز کرد و گفت بریم حاضر بشیم
من رفتم حاضر شدم و رفتم جلوی در امارات وایسادم و یکم بعد تهیونگ هم اومد و سوار ماشینش شدیم و به راه افتادیم.
من گفتم تهیونگ اینبار من انتخاب میکنم کجا میریم.
اونم قبول کرد و منم گفتم بریم جنگل چونکه خیلی جنگل رو دوس دارم.
تهیونگم قبول کرد و شروع کرد به رانندگی و منم پنجره رو باز کرده بودم و باد به موهام میخورد و باعث میشد موهای لخت و حالت دارم مثل موج دریا تکون بخوره.
از زبان شوگا
بعد رفتن سانا و تهیونگ فرصت به دستم افتاد و با خودم گفتم فرصت خوبیه که با یونا حرف بزنم.
رفتم و در اتاق یونا رو زدم
از زبان یونا
رو تخت دراز کشیده بودم و استراحت میکردم که صدای در اومد خواستم بگم( بیا تو)ولی یهو یادم اومد که تهیونگ و سانا رفتن و حتما شوگا هس
دلم نمیخواست قیافشو ببینم ولی شایدم خدمتکارا بودن! بی خیال شدم و با خودم گفتم هرچه بادا باد
گفتم بیاتو
حدسم درس بود. شوگا اومد تو.از زبان شوگا گفتم یونا
با خشکی و بی حوصلگی گف بله
گفتم میخوام باهات یکم حرف بزنم. البته اگه میشه
از زبان یونا نمیدونم چرا ولی خیلی مؤدب شده بود. گفتم من حرفی برای گفتن باتو ندارم الانم از اتاقم گم شو و بعد سرم رو روی بالش گذاشتم
از زبان شوگا خیلی لجبازی میکرد ولی باید باهاش حرف میزدم روی تختش نشستم و دستاش رو گرفتم و بلندش کردم که با قیافه عصبانی نگام کرد و گفت گم میشی یانه؟😠
گفتم خواهش میکنم. فقط چند کلمه. یکم مکث کرد و بعد با بی حوصلگی گف باشه و دستاش رو از دستام کشید بیرون. سرم رو انداختم پایین و گفتم یونا میدونم که مقصر همهی دعواهامون منم. من بودم که تو رو تو امارتم زندانی کردم و همیشه باهات سرد و بی بخار و خشن بودم. آهههههه راستش به خاطر اتفاق دیشب معذرت میخوام خودمم نمیدونم چرا اون کار رو کردم ولی منظور بدی نداشتم. سرم رو آوردم بالا و گفتم میشه منو ببخشی؟ وقتی سرم رو بالا آوردم با قیافه مهربون و گرمش مواجه شدم.
از زبان یونا واقعا خیلی تعجب کردم از حرفاش این پسره چش شده بود؟ مگه خشن نبود؟ مگه بی رحم نبود؟ مگه با من لج نداشت؟ یعنی اتفاق دیشب باعث شده مهربون بشه؟
که یهو از فکر در اومدم و گفتم نمیتونم ببخشمت
گف چیکار کنم ببخشی منو؟ گفتم ولمون کنید،بزارید بریم خونه ی خودمون، خسته شدم از زندانی بودن تو امارتت.
شوگا قيافه ی نا امیدی گرفت و....
۱۵.۱k
۱۶ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.