My idol
My idol
P4
ویو ات
تو فکر بودم که تهیونگ گفت
ته: امروز بالاخره می خوام دوست دخترم و بهتون معرفی کنم
با حرفی که زد اشک تو چشمام جمع نمی دونم چرا ولی انگار نمی خواستم که اون دوست دختر تهیونگ باشه با گریه از اونجا خارج شدم
ویو تهیونگ
از اول کنسرت نگاهم به یه دختری بود که خیلی خوشگل و کیوت بود ولی وقتی من سان هی ( اسم دوست دخترش ) رو معرفی کردم گریش گرفت و از کنسرت رفت فک کنم بهش بر خورده بود سریع کنسرت و تموم کردم و دنبالش رفتم دیدم رفته یه گوشه نشسته و داره گریه میکنه
ته: حالت خوبه
بدون نگاه کردن بهم گفت
ات: آره
ته : پس چرا داری گریه میکنی
ات: ببخشید شم.....
با برگشتن سمت من حرفش نصفه موند
ویو ات
رفتم بیرون کنار ساختمون یه پارک کوچیک بود رفتم اونجا نشستم داشتم گریه میکردم که یه پسر آمد و آرم پرسید حالم خوبه یا نه منم جوابشو دادم ولی وقتی برگشتم سمتش دیدم او.....ون تهیونگ نمی تونستم نگاهش کنم و اگر نه گریم بیشتر میشد برای همین پاشدم که از اونجا برم خواست چزی بگه که گفتم
ات: لطفا چیزی نگو
تو این دنیا خیلی کم پیش میاد یه فردی که تو عاشقشی و میمیری باهاش اینطوری بهت اهمیت بده ولی انگار امروز روز شانس من بود خم خوشحال بودم هم ناراحت بیشتر ناراحت بودم انقدر به این موضوعات فکر کردم که اتیلا رو اصلا یادم رفت براش رنگ زدم و گفتم
ات: سلام
اتیلا: ات کجایی تو کل اینجارو دنبالت گشتم
ات: تو برو خونه من خودم میام
همون لحظه بارون شروع شد
اتیلا: مطمئنی داره بارون میادا
ات: آره مطمئنم تو برو بای
اتیلا: بای
داشتم برا خودم قدم میزدم که بارون شدید تر شد ولی اهمیت ندادم و به راهم ادامه دادم همینکه داشتم راه میرفتم ک تو فکر بودم یهو .........
تموم شد امید وارم دوست داشته باشید 🪻💜
P4
ویو ات
تو فکر بودم که تهیونگ گفت
ته: امروز بالاخره می خوام دوست دخترم و بهتون معرفی کنم
با حرفی که زد اشک تو چشمام جمع نمی دونم چرا ولی انگار نمی خواستم که اون دوست دختر تهیونگ باشه با گریه از اونجا خارج شدم
ویو تهیونگ
از اول کنسرت نگاهم به یه دختری بود که خیلی خوشگل و کیوت بود ولی وقتی من سان هی ( اسم دوست دخترش ) رو معرفی کردم گریش گرفت و از کنسرت رفت فک کنم بهش بر خورده بود سریع کنسرت و تموم کردم و دنبالش رفتم دیدم رفته یه گوشه نشسته و داره گریه میکنه
ته: حالت خوبه
بدون نگاه کردن بهم گفت
ات: آره
ته : پس چرا داری گریه میکنی
ات: ببخشید شم.....
با برگشتن سمت من حرفش نصفه موند
ویو ات
رفتم بیرون کنار ساختمون یه پارک کوچیک بود رفتم اونجا نشستم داشتم گریه میکردم که یه پسر آمد و آرم پرسید حالم خوبه یا نه منم جوابشو دادم ولی وقتی برگشتم سمتش دیدم او.....ون تهیونگ نمی تونستم نگاهش کنم و اگر نه گریم بیشتر میشد برای همین پاشدم که از اونجا برم خواست چزی بگه که گفتم
ات: لطفا چیزی نگو
تو این دنیا خیلی کم پیش میاد یه فردی که تو عاشقشی و میمیری باهاش اینطوری بهت اهمیت بده ولی انگار امروز روز شانس من بود خم خوشحال بودم هم ناراحت بیشتر ناراحت بودم انقدر به این موضوعات فکر کردم که اتیلا رو اصلا یادم رفت براش رنگ زدم و گفتم
ات: سلام
اتیلا: ات کجایی تو کل اینجارو دنبالت گشتم
ات: تو برو خونه من خودم میام
همون لحظه بارون شروع شد
اتیلا: مطمئنی داره بارون میادا
ات: آره مطمئنم تو برو بای
اتیلا: بای
داشتم برا خودم قدم میزدم که بارون شدید تر شد ولی اهمیت ندادم و به راهم ادامه دادم همینکه داشتم راه میرفتم ک تو فکر بودم یهو .........
تموم شد امید وارم دوست داشته باشید 🪻💜
۵.۵k
۱۰ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.