نیکتوفیلیا p6
از زبان جیمین
سویون از در بیرون رفت و چند ثانیه خونه تو سکوت کامل فرو رفت
وقتی به خودم اومدم از سر میز بلند شدم و رو به پدرم گفتم: چرا همچین کاری با دخترت میکنی؟
_جیمین...
+چیزی نگین لطفا، نذارین احتراممو بشکنم
اون به یکم تنهایی نیاز داره پس سریع نیاین
و بعدش از در رفتم بیرون
سویون حدود پنج متر اونطرف تر بود و با قدم هایی تند داشت ازم دورتر میشد
+سویون!
از زبان سویون
با صداش متوقف شدم ، هیچوقت منو سویون صدا نمیکرد مگه اینکه قضیه خیلی جدی باشه
صدای قدمای سریعشو پشتم شنیدم و چند لحظه بعد تو اغوشش بودم
_گریه کن، بزار آروم بشی
تو بغلش احساس امنیت و آرامش میکردم و هنین باعث شد اون لحظه بیش تر از تمام عمرم گریه کنم
گریه هام بی صدا بودن و همین طور بود که همیشه بدون اینکه کسی چیزی بفهمه گریه میکردم
تا خونه فقط گریه کردم و احساساتم و بهش گفتم و اونم بدون قضاوت بهم گوش میداد و سعی میکرد راهنمایی میکرد
وقتی خونه رسیدیم کاملا اروم شده بودم، بهم گفته بود این فقط یه پیشنهاده و منم جوابشو میدونستم، لباسامو با یه تیشرت و شلوارک عوض کردم و رفتم طبقه پایین و با جیمین یکم فیلم دیدیم تا مادر و پدرم بیان
بعد چیزی حدود یه ساعت زنگ در زده شد، جیمین درو باز کرد و اومدن داخل
وقتی اومدن خیبی سریع قبل از اینکه چیزی بگن گفتم :لطفا بیاین، باید باهاتون صحبت کنم
پدر و مادرم روبه روی منو جیمین نشستن
چند ثانیه صبر کردم و بعد پرسیدم: شرایطش چیه؟؟؟
پدرم بلافاصله گفت : فقط برای توسعه شرکته، شما فقط اسمتون تو شناسنامه همدیگه ست ولی جدا زندگی میکنین، بعد یک سال هم میتونین از هم طلاق بگیرین و اسمتونو از شناسنامه هم پاک کنین
واقعا فکر کردی مبزارم دسته گلم همین زودی پر پر بشه و بره؟؟
داشتم حرفشو می سنجیدم
پدرم حق زیادی به گردنم داشت، همیشه مهربون بود و نذاست آب تو دلم تکون بخوره
همیشه حامی من بود و متقابل به من احترام می ذاشت
پس فک کنم این تشکر کوچيکی میشه ازش، به هر حال زندگیم مثل قبل میمونه
+خب... قبوله !
سویون از در بیرون رفت و چند ثانیه خونه تو سکوت کامل فرو رفت
وقتی به خودم اومدم از سر میز بلند شدم و رو به پدرم گفتم: چرا همچین کاری با دخترت میکنی؟
_جیمین...
+چیزی نگین لطفا، نذارین احتراممو بشکنم
اون به یکم تنهایی نیاز داره پس سریع نیاین
و بعدش از در رفتم بیرون
سویون حدود پنج متر اونطرف تر بود و با قدم هایی تند داشت ازم دورتر میشد
+سویون!
از زبان سویون
با صداش متوقف شدم ، هیچوقت منو سویون صدا نمیکرد مگه اینکه قضیه خیلی جدی باشه
صدای قدمای سریعشو پشتم شنیدم و چند لحظه بعد تو اغوشش بودم
_گریه کن، بزار آروم بشی
تو بغلش احساس امنیت و آرامش میکردم و هنین باعث شد اون لحظه بیش تر از تمام عمرم گریه کنم
گریه هام بی صدا بودن و همین طور بود که همیشه بدون اینکه کسی چیزی بفهمه گریه میکردم
تا خونه فقط گریه کردم و احساساتم و بهش گفتم و اونم بدون قضاوت بهم گوش میداد و سعی میکرد راهنمایی میکرد
وقتی خونه رسیدیم کاملا اروم شده بودم، بهم گفته بود این فقط یه پیشنهاده و منم جوابشو میدونستم، لباسامو با یه تیشرت و شلوارک عوض کردم و رفتم طبقه پایین و با جیمین یکم فیلم دیدیم تا مادر و پدرم بیان
بعد چیزی حدود یه ساعت زنگ در زده شد، جیمین درو باز کرد و اومدن داخل
وقتی اومدن خیبی سریع قبل از اینکه چیزی بگن گفتم :لطفا بیاین، باید باهاتون صحبت کنم
پدر و مادرم روبه روی منو جیمین نشستن
چند ثانیه صبر کردم و بعد پرسیدم: شرایطش چیه؟؟؟
پدرم بلافاصله گفت : فقط برای توسعه شرکته، شما فقط اسمتون تو شناسنامه همدیگه ست ولی جدا زندگی میکنین، بعد یک سال هم میتونین از هم طلاق بگیرین و اسمتونو از شناسنامه هم پاک کنین
واقعا فکر کردی مبزارم دسته گلم همین زودی پر پر بشه و بره؟؟
داشتم حرفشو می سنجیدم
پدرم حق زیادی به گردنم داشت، همیشه مهربون بود و نذاست آب تو دلم تکون بخوره
همیشه حامی من بود و متقابل به من احترام می ذاشت
پس فک کنم این تشکر کوچيکی میشه ازش، به هر حال زندگیم مثل قبل میمونه
+خب... قبوله !
۲.۷k
۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.