چندپارتی هوسوک...
چندپارتی هوسوک...
«اخرین بار»
«پیج فیک: @love.story »
ترس وجودشو احاطه کرده بود
"چقدر طلا میخوای تا ازادم کنی؟"
پوزخندی به چهره ی ترسیده ی ویکتوریا زد و شمشیرشو سر جاش گذاشت
"داری رشوه میدی تا ازادت کنم؟ اوه...متاسفم ولی من به طلا راضی نمیشم...نظرت درباره ی سرزمینت و تخت پادشاه ایی چیه؟"
به یکی از زیردستاش اشاره کرد و گفت
"هی تو...همین الان برو به قصر و به پادشاه بگو اگه میخواد شاهدختش زنده بمونه باید تاجش و قلمرو اش رو به من واگذار کنه"
دیگه هیچ امیدی برای ویکتوریا باقی نمونده بود،پدرش عمرا به خاطرش بیخیال سلطنتش میشد.
با چشمهای اشکی و گلویی که پر از بغض بود گفت:
"منو بکش...اون از قلمروش دست نمیکشه حتی اگه به قیمت جون دخترش باشه"
هوسوک با چشمهایی متعجب به دختر رو به روش زل زد.
بعد گذشت چند ساعت و با طلوع کردن خورشید ویکتوریا به چهره ی هوسوک که زیر نور خورشید میدرخشید خیره شد و زیر لب زمزمه کرد
"برای دزد دریایی بودن زیادی زیباست!"
بعد چند دقیقه مزدوری که فرستاده بود برگشت
"قربان...پادشاه گفتن هرکاری دوست دارید با شاهدخت بکنید...اون قلمروش رو به شما نمیده"
برای کنترل کردن خشمش نفس عمیقی کشید و دست ویکتوریا رو گرفت و باز کرد
"خیلی ناراحت کننده اس که حتی پدرت هم برات ارزشی قائل نمیشه...متاسفم ولی باید بمیری...هرچند که خودتم قصد خودکشی داشتی،من کارتو راحت میکنم"
لبخند محوی به چهره ی عصبی هوسوک زد
"میشه برای اخرین درخواستم قبل مرگ برای اولین و اخرین بار صورتت رو لمس کنم؟"
هوسوک از خواسته ی عجیب دختر به وجد اومده بود...صورتشو نزدیک صورت ویکتوریا کرد.ویکتوریا انگشت های ظریف و لطیفش رو روی پوست هوسوک کشید.
هوسوک دست دختر رو گرفت و اون رو به طرف خودش کشید و بوسه ای نرم روی لب های دختر کاشت و در همون حین خنجری که تو دستش بود رو تو شکم ویکتوریا فرو برد و اونو به سمت دریا هل داد.
واو چه پایان شیرین و در عین حال تلخی 😂
لایک یادت نره بیب♡
«اخرین بار»
«پیج فیک: @love.story »
ترس وجودشو احاطه کرده بود
"چقدر طلا میخوای تا ازادم کنی؟"
پوزخندی به چهره ی ترسیده ی ویکتوریا زد و شمشیرشو سر جاش گذاشت
"داری رشوه میدی تا ازادت کنم؟ اوه...متاسفم ولی من به طلا راضی نمیشم...نظرت درباره ی سرزمینت و تخت پادشاه ایی چیه؟"
به یکی از زیردستاش اشاره کرد و گفت
"هی تو...همین الان برو به قصر و به پادشاه بگو اگه میخواد شاهدختش زنده بمونه باید تاجش و قلمرو اش رو به من واگذار کنه"
دیگه هیچ امیدی برای ویکتوریا باقی نمونده بود،پدرش عمرا به خاطرش بیخیال سلطنتش میشد.
با چشمهای اشکی و گلویی که پر از بغض بود گفت:
"منو بکش...اون از قلمروش دست نمیکشه حتی اگه به قیمت جون دخترش باشه"
هوسوک با چشمهایی متعجب به دختر رو به روش زل زد.
بعد گذشت چند ساعت و با طلوع کردن خورشید ویکتوریا به چهره ی هوسوک که زیر نور خورشید میدرخشید خیره شد و زیر لب زمزمه کرد
"برای دزد دریایی بودن زیادی زیباست!"
بعد چند دقیقه مزدوری که فرستاده بود برگشت
"قربان...پادشاه گفتن هرکاری دوست دارید با شاهدخت بکنید...اون قلمروش رو به شما نمیده"
برای کنترل کردن خشمش نفس عمیقی کشید و دست ویکتوریا رو گرفت و باز کرد
"خیلی ناراحت کننده اس که حتی پدرت هم برات ارزشی قائل نمیشه...متاسفم ولی باید بمیری...هرچند که خودتم قصد خودکشی داشتی،من کارتو راحت میکنم"
لبخند محوی به چهره ی عصبی هوسوک زد
"میشه برای اخرین درخواستم قبل مرگ برای اولین و اخرین بار صورتت رو لمس کنم؟"
هوسوک از خواسته ی عجیب دختر به وجد اومده بود...صورتشو نزدیک صورت ویکتوریا کرد.ویکتوریا انگشت های ظریف و لطیفش رو روی پوست هوسوک کشید.
هوسوک دست دختر رو گرفت و اون رو به طرف خودش کشید و بوسه ای نرم روی لب های دختر کاشت و در همون حین خنجری که تو دستش بود رو تو شکم ویکتوریا فرو برد و اونو به سمت دریا هل داد.
واو چه پایان شیرین و در عین حال تلخی 😂
لایک یادت نره بیب♡
۱۴.۹k
۰۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.