True love★season1 P=12
هوسوک=(وقتی عمارت یونگی و ترک کردیم سوار ماشین شدم و جسم بيجون سوآ کنارم بود...کلی گریه کردم و دست آخر...بغلش کردم...اما احساس کردم بدنش هنوز گرمه...ن..نکنه هنوز زندست!؟ نبضشو گرفتم... هنوز میزد!...چطور ممکن بود؟! اون تا همین چند دقیقه پیش..سوآ!.....فورا به عمارت رفتم و دکتر رو خبر کردم....
(یک ساعت بعد)
هوسوک=د..دکتر...خواهرم...زندست؟!
دکتر=ضربه شدیدی به سرش وارد شده بود و احتمال میرفت فراموشی گرفته باشه اما...خوشبختانه حالشون کاملا خوبه...فقط داروهاش و سروقت بدین که دچار سردرد نشه
هوسوک=می..میتونم ببینمش؟
دکتر=بله حتما...اینم بیاد داشته باشید که زنده بودن خواهرتون...معجزست!...
هوسوک=(با حرف دکتر متعجب تر شدم و رفتم داخل اتاقش...بهوش بود اما...انگار هنوز یکم گیج بود...با دیدنم لبخند بیجونی زد...رفتم و کنارش نشستم و دستاش و تو دستم فشوردم)
هوسوک=(بعض) سوآ...ترسیدم...خیلی ترسیدم از دستت بدم...متاسفم که اینقدر دیر اومدم
سوآ=گ..گریه...ن.. نکن...حالم...خو..خوبه
هوسوک=(سعی کردم سوالام و تو ذهنم خفه کنم و بزارم یکم راحت باشه)
هوسوک=داداشی...خوب استراحت کن...زود خوب میشی...قول میدم... (گریه)
سوآ=(لبخند)
(دو هفته بعد_زمان حال)
خدمتکار=خانم...اقا اومدن
سوآ=(با سرعت رفتم طبقه پایین و خودم و به هوسوک رسوندم اما...جیام...چرا نبود؟)
سوآ=دا..داداش...جیا؟
هوسوک=م..متاسفم
سوآ=منظورت چیه؟!
هوسوک=سوآ...آروم باش...جیا نبود...همه جارو گشتیم...تنها چیزی که پیدا کردیم...لباسای خونی هواجین بود...
سوآ=یعنی چی خونی!؟ دخترم کجاست!!ن.. نکنه کشتنش! جی..جیا!!!(گریه شدید)
هوسوک=(سوآ دیوونه شده بود! نمیشد کنترلش کرد...دکتر یه آرامبخش بهش زد و باعث شد حداقل تا چند ساعت...دست از خودزنی و گریه برداره...تو این دو هفته درسته که حالش بهتر شده بود اما...این استرس اصلا براش خوب نبود...)
..................
جیا=با..با...
کوک=(صورت قشنگش و پر بوسه کردم)
کوک=اره دختر قشنگم...بابا...
جیمین=کوک متمعنی میخوای بیای؟ آماده هرچیزی هستی؟
کوک=نمیدونم جیمین...اما بیشتر از این نمیتونم قلبم و کنترل کنم...میخوام هرچه زود تر بفهمم چه بلایی سر سوآ اومده...دارم از دوریش میمیرم...شب و صبح...بالش و اتاق...لباساش...کمدش...همشون بوی اون و میدن و از درون قلبم و چنگ میزنن...
جیمین=امیدوارم...حرفای یونگی غلط باشه...
نامجون=منم امیدوارم تو بدون عشقت و جیا بدون مامان نمونه...ضمن اینکه سوآ برای ماهم خیلی عزیزه
جیا=ما..مان
کوک=(گریه) اره بابایی...مامان...کاش حالش خوب باشه...
(یک ساعت بعد)
هوسوک=د..دکتر...خواهرم...زندست؟!
دکتر=ضربه شدیدی به سرش وارد شده بود و احتمال میرفت فراموشی گرفته باشه اما...خوشبختانه حالشون کاملا خوبه...فقط داروهاش و سروقت بدین که دچار سردرد نشه
هوسوک=می..میتونم ببینمش؟
دکتر=بله حتما...اینم بیاد داشته باشید که زنده بودن خواهرتون...معجزست!...
هوسوک=(با حرف دکتر متعجب تر شدم و رفتم داخل اتاقش...بهوش بود اما...انگار هنوز یکم گیج بود...با دیدنم لبخند بیجونی زد...رفتم و کنارش نشستم و دستاش و تو دستم فشوردم)
هوسوک=(بعض) سوآ...ترسیدم...خیلی ترسیدم از دستت بدم...متاسفم که اینقدر دیر اومدم
سوآ=گ..گریه...ن.. نکن...حالم...خو..خوبه
هوسوک=(سعی کردم سوالام و تو ذهنم خفه کنم و بزارم یکم راحت باشه)
هوسوک=داداشی...خوب استراحت کن...زود خوب میشی...قول میدم... (گریه)
سوآ=(لبخند)
(دو هفته بعد_زمان حال)
خدمتکار=خانم...اقا اومدن
سوآ=(با سرعت رفتم طبقه پایین و خودم و به هوسوک رسوندم اما...جیام...چرا نبود؟)
سوآ=دا..داداش...جیا؟
هوسوک=م..متاسفم
سوآ=منظورت چیه؟!
هوسوک=سوآ...آروم باش...جیا نبود...همه جارو گشتیم...تنها چیزی که پیدا کردیم...لباسای خونی هواجین بود...
سوآ=یعنی چی خونی!؟ دخترم کجاست!!ن.. نکنه کشتنش! جی..جیا!!!(گریه شدید)
هوسوک=(سوآ دیوونه شده بود! نمیشد کنترلش کرد...دکتر یه آرامبخش بهش زد و باعث شد حداقل تا چند ساعت...دست از خودزنی و گریه برداره...تو این دو هفته درسته که حالش بهتر شده بود اما...این استرس اصلا براش خوب نبود...)
..................
جیا=با..با...
کوک=(صورت قشنگش و پر بوسه کردم)
کوک=اره دختر قشنگم...بابا...
جیمین=کوک متمعنی میخوای بیای؟ آماده هرچیزی هستی؟
کوک=نمیدونم جیمین...اما بیشتر از این نمیتونم قلبم و کنترل کنم...میخوام هرچه زود تر بفهمم چه بلایی سر سوآ اومده...دارم از دوریش میمیرم...شب و صبح...بالش و اتاق...لباساش...کمدش...همشون بوی اون و میدن و از درون قلبم و چنگ میزنن...
جیمین=امیدوارم...حرفای یونگی غلط باشه...
نامجون=منم امیدوارم تو بدون عشقت و جیا بدون مامان نمونه...ضمن اینکه سوآ برای ماهم خیلی عزیزه
جیا=ما..مان
کوک=(گریه) اره بابایی...مامان...کاش حالش خوب باشه...
۶.۱k
۰۲ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.