سرنوشت)پارت ۷
سرنوشت)پارت ۷
هروز داشت کتکم میزد یا ازم استفاده میکرد تنها بردی کع از این موضوع داشتم این بود که قرص ضد بارداری میخوردم تا حامله نشم نمیخاستم پای یه بچه بیاد وسط خلاصه کل داستانو به سوجین گفتم و اونم سعی داشت منو اروم کنه بعد از خوردن شام به سمت اتاقی که بهم داده بود رفتم با فکر اینکه فردا باید یه کاری برا خودم پیدا کنم خوابیدم
صبح طبق عادت همیشگیم ساعت
شس ونیم بیدار شدمو یه ابی به سرو صورتم زدم جای زخمای روصورتم یکم کمرنگ تر شده بود در اتاقو باز کردمو اروم سمت اشپرخونه رفتمو صبحانه اماده کردم سوجین هنوز خواب بود وقتی میزو. چیدم دیدم خواب الود اومد تو. اشپرخونه وگفت
سوجین: دختر تو خواب نداری کله سحر بیدار شدی لبخندی زدمو گفتم
ا.ت: منکه مث تو خرس خوابالو نیستم که تا لنگ ظهر خواب باشم خنده ای کردو نشست که صبحونه بخوره وقتی تموم شد میخاستم میزو جمع کنم که نزاشت بهش گفتم
ا.ت:سوجین من باید دنبال کار بگردم و یه خونه برا خودم بخرم در جوابم گف
سوجین:خونه میخوای چیکار اینجا پیش من بمون منم تنهام
ا.ت نمیشه که کلا اینجا باشم تا وقتی خونه پیدا کنم اینجا میمونم بعدش میرم با هزار زحمت راضیش کردم میخاست بره سرکار منم بهش گفتم
ا.ت:میرم بیرون
باشه ای گفتو رفت منم رفتم اتاقم تا اماده شم موهامو که تا روی شونم بودو شونه کردمو دوطرفم ریختم یه شلوار جین یا یه بلوز فیروزه ای تنم کردمو یع ارایش خیلی کمرنگ کردمو مدارکم رو گذاشتم تو. کیفم از خونه زدم بیرون چندجا رفتم برا کار ولی قبولم نکردن چون نه تحصیلات درست حسابی داشتم نه رزومه کاری
بس که راه رفته بودم پاهام درد گرفته بود روی نیمکت توی پارک نشسته بودم تا خستگیم دراد
دوباره راه افتادم به یه شرکت خیلی بزرگ رسیدم باخودم گفتم ضرری نداره اگ اینجاهم یه امتحانی بکنم
از در که رفتم تو. شرکته خیلی باشکوه بود خدایی پولدار بودن چه خوبه
همینطوری راه میرفتم که یه خانومی ازم پرسید میتونم کمکتون کنم
گفتم بله برا استخدام اومدم میشه اینجا کار کنم دستشو سمتم دراز کردو گف سابقه کاریتو بده ببینم با شرمندگی گفتم من تاحالا جایی کار نکردم میشه کمکم کنید اخه وضعم خیلی بده در همین حین مه داشتم با خانومه حرف میزدم دیدم...
هروز داشت کتکم میزد یا ازم استفاده میکرد تنها بردی کع از این موضوع داشتم این بود که قرص ضد بارداری میخوردم تا حامله نشم نمیخاستم پای یه بچه بیاد وسط خلاصه کل داستانو به سوجین گفتم و اونم سعی داشت منو اروم کنه بعد از خوردن شام به سمت اتاقی که بهم داده بود رفتم با فکر اینکه فردا باید یه کاری برا خودم پیدا کنم خوابیدم
صبح طبق عادت همیشگیم ساعت
شس ونیم بیدار شدمو یه ابی به سرو صورتم زدم جای زخمای روصورتم یکم کمرنگ تر شده بود در اتاقو باز کردمو اروم سمت اشپرخونه رفتمو صبحانه اماده کردم سوجین هنوز خواب بود وقتی میزو. چیدم دیدم خواب الود اومد تو. اشپرخونه وگفت
سوجین: دختر تو خواب نداری کله سحر بیدار شدی لبخندی زدمو گفتم
ا.ت: منکه مث تو خرس خوابالو نیستم که تا لنگ ظهر خواب باشم خنده ای کردو نشست که صبحونه بخوره وقتی تموم شد میخاستم میزو جمع کنم که نزاشت بهش گفتم
ا.ت:سوجین من باید دنبال کار بگردم و یه خونه برا خودم بخرم در جوابم گف
سوجین:خونه میخوای چیکار اینجا پیش من بمون منم تنهام
ا.ت نمیشه که کلا اینجا باشم تا وقتی خونه پیدا کنم اینجا میمونم بعدش میرم با هزار زحمت راضیش کردم میخاست بره سرکار منم بهش گفتم
ا.ت:میرم بیرون
باشه ای گفتو رفت منم رفتم اتاقم تا اماده شم موهامو که تا روی شونم بودو شونه کردمو دوطرفم ریختم یه شلوار جین یا یه بلوز فیروزه ای تنم کردمو یع ارایش خیلی کمرنگ کردمو مدارکم رو گذاشتم تو. کیفم از خونه زدم بیرون چندجا رفتم برا کار ولی قبولم نکردن چون نه تحصیلات درست حسابی داشتم نه رزومه کاری
بس که راه رفته بودم پاهام درد گرفته بود روی نیمکت توی پارک نشسته بودم تا خستگیم دراد
دوباره راه افتادم به یه شرکت خیلی بزرگ رسیدم باخودم گفتم ضرری نداره اگ اینجاهم یه امتحانی بکنم
از در که رفتم تو. شرکته خیلی باشکوه بود خدایی پولدار بودن چه خوبه
همینطوری راه میرفتم که یه خانومی ازم پرسید میتونم کمکتون کنم
گفتم بله برا استخدام اومدم میشه اینجا کار کنم دستشو سمتم دراز کردو گف سابقه کاریتو بده ببینم با شرمندگی گفتم من تاحالا جایی کار نکردم میشه کمکم کنید اخه وضعم خیلی بده در همین حین مه داشتم با خانومه حرف میزدم دیدم...
۳۶۶
۲۰ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.