(وقتی دیر اومدی خونه و اون....) پارت ۴ (آخر )
#جونگین
#استری_کیدز
چیزی نگفتی اما به ساعت دیواری بزرگ نگاهی انداختی که ۱۰ صبح رو نشون میداد...متعجب شدی...اون هیچ وقت تا این موقع خونه نبود و معمولا ۸ صبح برای کار میرفت...
چیزی نگفتی و آخرین پله رو هم طی کردی و به سمت آشپزخونه رفتی...پارچ آب سرد رو از توی یخچال بیرون آوردی و توی لیوان کوچیکی ریختی تا بلکه به گلوی خشک شده ات طراوت ببخشه..
توی همین حین ریز نگاهی به جونگین انداختی...هنوز سرش پایین بود و نگاهش رو به زمین دوخته بود...نمیتونستی چهره اش رو ببینی اما از حالتش میتونستی بفهمی که درمونده و پشیمونه...اما از چی ؟..برای چی ؟...اولین باری بود که اینطوری می دیدیش...
تصمیم گرفتی حرفی بزنی پس آروم لب هات رو از هم فاصله دادی
+ چرا نرفتی ؟
با صدای سردی جواب داد
_ کجا باید میرفتم ؟
+ فکر کردم امروز رو میری شرکت پدرت...نمیدونستم توی خونه میمونی...
صدای نفس عمیقی که کشید رو شنیدی...آروم سرش رو بالا آورد و بهت خیره شد...
چی داشتی میدیدی ؟..چشماش قرمز شده بود و نگاهش زیادی بیگناه و مظلوم و در عین حال پشیمون و درمونده بود...متعجب شدی...اون گریه کرده بود...اینو به راحتی از رد اشک های روی صورتش و قرمزش چشماش میتونستی بفهمی...
+ چ..چیشده ؟
با ناباوری پرسیدی...
_ متاسفم
با صدای ضعیف و آرومی گفت...چش شده بود ؟
نمیتونستی چیزی بگی و فقط با یک نگاه متعجب بهش خیره بودی که آروم جسم خسته اش رو از روی مبل بلند کرد...
_ متاسفم
دوباره نگاه ریزی بهت انداخت و بدون هیچ حرف دیگه ای...راهش رو کج کرد و از خونه خارج شد...
(ادامه میخواید؟..بهتون نمیدم 😔🤝)
#استری_کیدز
چیزی نگفتی اما به ساعت دیواری بزرگ نگاهی انداختی که ۱۰ صبح رو نشون میداد...متعجب شدی...اون هیچ وقت تا این موقع خونه نبود و معمولا ۸ صبح برای کار میرفت...
چیزی نگفتی و آخرین پله رو هم طی کردی و به سمت آشپزخونه رفتی...پارچ آب سرد رو از توی یخچال بیرون آوردی و توی لیوان کوچیکی ریختی تا بلکه به گلوی خشک شده ات طراوت ببخشه..
توی همین حین ریز نگاهی به جونگین انداختی...هنوز سرش پایین بود و نگاهش رو به زمین دوخته بود...نمیتونستی چهره اش رو ببینی اما از حالتش میتونستی بفهمی که درمونده و پشیمونه...اما از چی ؟..برای چی ؟...اولین باری بود که اینطوری می دیدیش...
تصمیم گرفتی حرفی بزنی پس آروم لب هات رو از هم فاصله دادی
+ چرا نرفتی ؟
با صدای سردی جواب داد
_ کجا باید میرفتم ؟
+ فکر کردم امروز رو میری شرکت پدرت...نمیدونستم توی خونه میمونی...
صدای نفس عمیقی که کشید رو شنیدی...آروم سرش رو بالا آورد و بهت خیره شد...
چی داشتی میدیدی ؟..چشماش قرمز شده بود و نگاهش زیادی بیگناه و مظلوم و در عین حال پشیمون و درمونده بود...متعجب شدی...اون گریه کرده بود...اینو به راحتی از رد اشک های روی صورتش و قرمزش چشماش میتونستی بفهمی...
+ چ..چیشده ؟
با ناباوری پرسیدی...
_ متاسفم
با صدای ضعیف و آرومی گفت...چش شده بود ؟
نمیتونستی چیزی بگی و فقط با یک نگاه متعجب بهش خیره بودی که آروم جسم خسته اش رو از روی مبل بلند کرد...
_ متاسفم
دوباره نگاه ریزی بهت انداخت و بدون هیچ حرف دیگه ای...راهش رو کج کرد و از خونه خارج شد...
(ادامه میخواید؟..بهتون نمیدم 😔🤝)
۷۰.۴k
۰۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.