𝓑𝓪𝓭 𝓫𝓸𝔂

𝓑𝓪𝓭 𝓫𝓸𝔂
part:5
رو به من کرد و گفت
_وسایلتو جمع کن بریم
باشه
رفتم تو اتاقم و وسایلمو جمع کردم میخواستم برم که یه نگاهی اخر به اتاقم کردم چه روزایی که با صورت و دست و پای خونی به این اتاق میومدم ولی دیگه تموم شد من میخوام برم یک جای جدید
رفتم پایین و به همون اقاعه گفتم
+من وسایلمو جمع کردم میتونیم بریم
_باشه بریم
و یک نگاه کوچیکم به بابام ننداختم و رفتیم

ویو تهیونگ
رسیدیم که دختره گفت باهاش برم و فهمیدم میترسه و منم قبول کردم
رفتیم خونه دختره و رفتیم داخل باباش میخواست بهش نزدیک بشه که مانع شدم گفت میخواستم بقلش کنم یک نگاهی به دختره انداختم از ترس به خودش می لرزید که گفتم نه و دختره رفت وسایلمو جمع کنه و منم منتظر موندم تا بیاد
یعنی انقدر بهش سخت گذشته که میترسه از باباش
با امدن دختره افکارم پاره شد و رفتیم بیرون دختره اصلا به باباش توجه نکرد و رفتیم سوار ماشین شدیم توی راه بابام زنگ زد
مکالمه تهیونگ و باباش
*کجایی
_تو راه خونه
*برنده شدی
_بله
*دختره رو گرفتی؟
_بله الان پیشه داریم میایم به سمت خونه
*خونه نیا ببرش خونه خودت من امروز تمام وسایلتو گفتم بردن اونجا
_ولی چرا
*همین که گفتم برین اونجا
و قطع کرد

شرط🍓
لایک:8
کامنت:4