ادامه (وقتی تنها چیزی که براش مهم بود...بچش بود)
#هیونجین
#استری_کیدز
آروم دخترکت رو توی بغلت تکون میدادی...
نوزاد تازه به دنیا اومدت رو توی بغلت نگه داشته بودی و به چشمای بسته و صورت غرق در خوابش با چشمای اشکیت نگاه میکردی...
مدام توی سرت میپیچید :
_ قول میدم هرگز ترکت نکنم....قول میدم تا آخر عمر عاشق و دلباخته ی تو بمونم.....قول میدم....
مدام این جملاتی که از طرف اون مرد شنیده بودی توی سرت بود....هم عاشق و هم متنفر از تک تک کلماتی بودی که از زبون اون مرد به گوشت خورده بود....مردی که فکر میکردی عاشقته....مردی که وانمود میکرد عاشقته.....
باورش کردی...با تمام وجود لبخندای شیرینی که بهت میزد رو باور کردی...اما حالا چیشد؟...
چقدر احمق بودی....حالا همون مردی که تنها دلیل برای زندگیت بود....تنها دلیل تو برای مرگ شده بود؟...جالبه نه؟
متوجه نشده بودی که چند قطره اشک از چشمات سرازیر شده...
نوزادت رو بیشتر از قبل توی بغلت فشردی و اون جسم کوچیک رو به سمت گهواره ی سفید رنگ کنار اتاق هدایت کردی...
آروم آروم جسم نوزاد تازه به دنیا اومدت رو توی گهواره قرار داد و با پشت دستت نوازش بار روی صورت لطیف و قرمز شده ی نوازد دخترت کشیدی....
لبخند کمرنگی زدی و آروم اشک هایی که سر تا سر چشمت رو گرفته بود رو با انگشتت پاک کردی.....
آره...حالا اون روی شوم زندگی تورو از پا درآورده بود....مردی که عاشقش بودی....هنوز هم توی فکرت این بود....چطور تونست ؟
(فلش بک )
دخترک همینطور که لبخندی بر لبای صورتیش حاکم بود آروم آروم گل های توی باغ رو میچید...گل هایی به رنگ پیراهن زرد و صورتیش...گل های خوشبویی به رنگ آبی و سفید...
نگاهش رو به مردی که اون طرف باغ به درخت تکیه داده بود و با لبخندی پر از عشق نگاهش میکرد...داد...
لبخند دخترک با دیدن اون مرد بیشتر و بیشتر شد و با دستش که پر از گل های رنگارنگ بود...برای معشوقش دست تکون داد...
مرد لبخندی زد و اونم برای همراهی با زنی که عاشقش بود...دستش رو با لبخند تکون داد....
حالا همون مرد...همون مرد عاشق...همون فردی که دلیل زندگیت بود...دلیل لبخندات...دلیل همه ی احساس خوبت بود....تورو به روزی انداخته بود که حالا برای آروم کردن این درد شوم از طرف زندگی....دختری که به شدت ضعیف و لطیف و دل نازک بود رو...مجبور کنه تیغ تیز رو بر روی رگ گردنش بزاره....
دخترک با چهره ای که حالا کاملاً بی روح شده بود...نگاهش رو به آینه ی رو به روش داد...اول عاشق شو....دوم براش گریه کن...سوم...متنفر شو....و چهارم...خودت رو راحت کن....
چهار قاعده ای که حالا توی چشمان اون زن دیده میشد... قطعا همین بود.....
#استری_کیدز
آروم دخترکت رو توی بغلت تکون میدادی...
نوزاد تازه به دنیا اومدت رو توی بغلت نگه داشته بودی و به چشمای بسته و صورت غرق در خوابش با چشمای اشکیت نگاه میکردی...
مدام توی سرت میپیچید :
_ قول میدم هرگز ترکت نکنم....قول میدم تا آخر عمر عاشق و دلباخته ی تو بمونم.....قول میدم....
مدام این جملاتی که از طرف اون مرد شنیده بودی توی سرت بود....هم عاشق و هم متنفر از تک تک کلماتی بودی که از زبون اون مرد به گوشت خورده بود....مردی که فکر میکردی عاشقته....مردی که وانمود میکرد عاشقته.....
باورش کردی...با تمام وجود لبخندای شیرینی که بهت میزد رو باور کردی...اما حالا چیشد؟...
چقدر احمق بودی....حالا همون مردی که تنها دلیل برای زندگیت بود....تنها دلیل تو برای مرگ شده بود؟...جالبه نه؟
متوجه نشده بودی که چند قطره اشک از چشمات سرازیر شده...
نوزادت رو بیشتر از قبل توی بغلت فشردی و اون جسم کوچیک رو به سمت گهواره ی سفید رنگ کنار اتاق هدایت کردی...
آروم آروم جسم نوزاد تازه به دنیا اومدت رو توی گهواره قرار داد و با پشت دستت نوازش بار روی صورت لطیف و قرمز شده ی نوازد دخترت کشیدی....
لبخند کمرنگی زدی و آروم اشک هایی که سر تا سر چشمت رو گرفته بود رو با انگشتت پاک کردی.....
آره...حالا اون روی شوم زندگی تورو از پا درآورده بود....مردی که عاشقش بودی....هنوز هم توی فکرت این بود....چطور تونست ؟
(فلش بک )
دخترک همینطور که لبخندی بر لبای صورتیش حاکم بود آروم آروم گل های توی باغ رو میچید...گل هایی به رنگ پیراهن زرد و صورتیش...گل های خوشبویی به رنگ آبی و سفید...
نگاهش رو به مردی که اون طرف باغ به درخت تکیه داده بود و با لبخندی پر از عشق نگاهش میکرد...داد...
لبخند دخترک با دیدن اون مرد بیشتر و بیشتر شد و با دستش که پر از گل های رنگارنگ بود...برای معشوقش دست تکون داد...
مرد لبخندی زد و اونم برای همراهی با زنی که عاشقش بود...دستش رو با لبخند تکون داد....
حالا همون مرد...همون مرد عاشق...همون فردی که دلیل زندگیت بود...دلیل لبخندات...دلیل همه ی احساس خوبت بود....تورو به روزی انداخته بود که حالا برای آروم کردن این درد شوم از طرف زندگی....دختری که به شدت ضعیف و لطیف و دل نازک بود رو...مجبور کنه تیغ تیز رو بر روی رگ گردنش بزاره....
دخترک با چهره ای که حالا کاملاً بی روح شده بود...نگاهش رو به آینه ی رو به روش داد...اول عاشق شو....دوم براش گریه کن...سوم...متنفر شو....و چهارم...خودت رو راحت کن....
چهار قاعده ای که حالا توی چشمان اون زن دیده میشد... قطعا همین بود.....
۳۰.۹k
۲۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.