my devil pt9
مکان: ازمایشگاهی دور از یوکوهاما
ساعت: 8 صبح
_____________________________________
{از زبان ریچارد}
بردمش جلوی در اتاق خودم و دازای، دستگیره ی در رو گرفتم و کشیدمش پایین، ولی در قفل بود.
در زدم و صدایی نشنیدم
×: دازای؟
صدایی نیومد.
کم کم نگران شدم و مشتمو کوبیدم به در
×: باز کن این در کوفتیو
{از زبان دازای}
حال و حوصله ی هیچی رو نداشتم و ریچارد هم همینجوری در میزد...اخر پاشدم درو باز کردم و قبل از این که اصلا چشمم به ریچارد بیوفته نگاهم قفل شد رو چویا
_ : دازای...
+ : چویا...
چویا یدفه زد زیر گریه و پرید بغلم و جوری با شتاب اومد تو بغلم که پخش زمین شدم و هردو باهم خندیدیم. یه نگاهی به قیافه ی ریچارد کردم و از قیافش معلوم بود که حسودی کرده، هرچند برام مهم نبود. چویا رو محکم تو بغلم گرفتم و موهاشو بو کردم...
لعنتی...اون بوی موهاش... موهای نرمش... اقیانوس چشماش...دلم برای همه ی اینا تنگ شده بود... بعد از چند دقیقه چویا رو ول کردم و نشستیم رو تخت. ریچارد اومد تو و در رو بست و یه گوشا نشست. نگاهی به چویا کردم و پرسیدم
+: چرا اوردنت اینجا؟
_: بعد رفتنت انقدر حالم بد شد که هر روز تو دفتر مدیر پلاس بودم و غر غر میکردم که میخوام ببینمت و اونا هم منو فرستادن اینجا و گفتن که اکر بری دیگه برنمیگردی...البته تنها نیومدم، با ویکتور اومدم
+: خداروشکر... ولی... برای چی هم خودت و هم ویکتورو تو دردسر انداختی؟ میدونی اینجا چه بلایی سرت میارن؟ نباید میومدی...
_: انقدر بدبختی کشیدم تا بیام اینجا و الان بهم میگی نباید میومدی؟
اشک تو چشمای چویا جمع شد و برای یک لحظه قلبم وایساد
+: نه غلط کردم گریه نکن عزیزم
اتفاقا خیلیم خوشحالم که اینجایی. ویکتور کجاس؟
اشکاشو پاک میکنه و با قیافه ای کیوت بهم جواب میده
_: رفته اتاق پیدا کنه...
+: عه؟ باید ببینمش یه سلامی بکنم
یدفه ملودی دویدن تو اتاق
♤: دازای!
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
ببخشید کم بود خداییش ساعت چهار صبحه
ساعت: 8 صبح
_____________________________________
{از زبان ریچارد}
بردمش جلوی در اتاق خودم و دازای، دستگیره ی در رو گرفتم و کشیدمش پایین، ولی در قفل بود.
در زدم و صدایی نشنیدم
×: دازای؟
صدایی نیومد.
کم کم نگران شدم و مشتمو کوبیدم به در
×: باز کن این در کوفتیو
{از زبان دازای}
حال و حوصله ی هیچی رو نداشتم و ریچارد هم همینجوری در میزد...اخر پاشدم درو باز کردم و قبل از این که اصلا چشمم به ریچارد بیوفته نگاهم قفل شد رو چویا
_ : دازای...
+ : چویا...
چویا یدفه زد زیر گریه و پرید بغلم و جوری با شتاب اومد تو بغلم که پخش زمین شدم و هردو باهم خندیدیم. یه نگاهی به قیافه ی ریچارد کردم و از قیافش معلوم بود که حسودی کرده، هرچند برام مهم نبود. چویا رو محکم تو بغلم گرفتم و موهاشو بو کردم...
لعنتی...اون بوی موهاش... موهای نرمش... اقیانوس چشماش...دلم برای همه ی اینا تنگ شده بود... بعد از چند دقیقه چویا رو ول کردم و نشستیم رو تخت. ریچارد اومد تو و در رو بست و یه گوشا نشست. نگاهی به چویا کردم و پرسیدم
+: چرا اوردنت اینجا؟
_: بعد رفتنت انقدر حالم بد شد که هر روز تو دفتر مدیر پلاس بودم و غر غر میکردم که میخوام ببینمت و اونا هم منو فرستادن اینجا و گفتن که اکر بری دیگه برنمیگردی...البته تنها نیومدم، با ویکتور اومدم
+: خداروشکر... ولی... برای چی هم خودت و هم ویکتورو تو دردسر انداختی؟ میدونی اینجا چه بلایی سرت میارن؟ نباید میومدی...
_: انقدر بدبختی کشیدم تا بیام اینجا و الان بهم میگی نباید میومدی؟
اشک تو چشمای چویا جمع شد و برای یک لحظه قلبم وایساد
+: نه غلط کردم گریه نکن عزیزم
اتفاقا خیلیم خوشحالم که اینجایی. ویکتور کجاس؟
اشکاشو پاک میکنه و با قیافه ای کیوت بهم جواب میده
_: رفته اتاق پیدا کنه...
+: عه؟ باید ببینمش یه سلامی بکنم
یدفه ملودی دویدن تو اتاق
♤: دازای!
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
ببخشید کم بود خداییش ساعت چهار صبحه
۴.۹k
۱۰ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.