"•عشق خونی•" "•پارت15•" "•بخش اول•"
قسمت پانزدهم: مهمونی کوچیک
این مهمونی اصلی نبود و مهمونی اصلی شب هفتمین روزی بود که جیمین و بقیه توی عمارت نامجون بودن و روز هشتم قرار بود هرکسی برگرده عمارت خودش، ولی برای عوض کردن جو فعلی، برگزاری این مهمونی کوچیک فکری خوبی بود. سایا: مشغول لقمه گرفتن برای خودم بودم که با به یاد اوری چیزی بدنم خشک شد. جیمین دیشب گفت صبح برم اتاقش، ولی من یادم رفته بود و صبح یک راست اومدم اتاق پذیرایی برای صرف صبحونه. زیر چشمی نگاهی به جیمین که مجبور شده بود بین تهیونگ و جونگ کوک بشینه، انداختم. اخم غلیظی وسط پیشونیش بود. زمزمه ای کرد که کوک و ته نیشخندی زدن، بعد نگاهی بهم انداخت و با نگاش حالیم کرد برم اتاقش. از سر میز بلند شد و اتاق رو ترک کرد. ته خیلی ترسناک نگام میکرد و اجازه راحت قورت دادن لقمه ها رو بهم نمیداد. از سر میز بلند شدم و با رنگی به رنگ گچ به سمت طبقه بالا حرکت کردم. همش توی دلم خودمو سرزنش میکردم که چرا صبح فراموش کردم و به حرفش گوش ندادم. در زدم و اروم دستگیره رو کشیدم پایین. رو به پنجره، پشت به من ایستاده بود. صداش باعث شد، سرمو بگیرم بالا. ـــ برو روی تخت بشین. اب دهنم رو به سختی قورت دادم. روی تخت نشستم و به پشتی تخت تکیه دادم. جیمین با پوزخند اومد سمتم و کنارم روی تخت نشست. دستشو پشت گردنم برد و موهامو کنار زد. سرش رو فرو کرد توی گردنم ـــ به خاطر اینکه به حرفم گوش ندادی، باید تنبیه بشی!<br>
چسبید به گردنم و شروع کرد به خون خوردن که در اتاق باز شد و جونگ کوک و ته اومدن داخل. خجالت زده سرمو انداختم پایین. ته نیشخند ترسناکی زد ـــ جیمین باورم نمیشه که ما رو به خون خوردن از سایا دعوت کردی! با حرفی که زد خون توی رگام یخ زد. ته کنار پام نشست و دامنم رو تا بالای رونم داد بالا. نگاهی به رون سفیدم انداخت و دوباره نیشخندی زد ـــ چه خون های محشری زیر پوست سفیدت جریان دارن! زبونش رو روی رونم کشید و دوباره مثل دیشب با دندوناش خراش های سطحی ایجاد میکرد و مدام محل خون خوردنش رو تغییر میداد و رون پام رو پُر از رد گازگرفتگی میکرد. جونگ کوک سمت مخالف جیمین نشست. دستشو گذاشت روی یقم و لباسمو تا پایین قفسه سینم جر داد.<br>
وحشت زده نگاش کردم که خیلی ریلکس بند های سوتینم رو از شونه هام کشید پایین و از بالای سینم که بهش نزدیک بود گازی گرفت. دستش رو گذاشت روی اون یکی سینم و باهاش بازی میکرد. اشک توی چشمام جمع شده بود و حسه خیلی بدی داشتم. سینم رو توی دستش گرفت و اروم فشرد که ناله ریزی از بین لبام خارج شد. صدای پوزخندش رو شنیدم، شروع کرد به مالیدن و وَر رفتن با نوکش، که بی اختیار صدای ناله های ارومم سکوت اتاق رو میشکست. جیمین دندوناش رو کشید بیرون ـــ صدای نالش رو در نیار، عصبیم میکنه! کوک لبخند شیطونی زد ـــ اخه وقتی صدای نالش رو میشنوم، خوردن خونش برام لذت بخش تر میشه! جیمین حرفی نزد و بلند شد. وحشت زده نگاش کردم که فقط پوزخندی به چهره ترسیدم زد و اتاق رو ترک کرد. با لیسی که کوک به سینم زد، دوباره حواسم جمع موقعیت الانم شد. تهیونگ بلند شد و رفت اون سمت تخت کنار پام نشست و مشغول نقاشی کردن رون دیگه ام با دندونای تیزش شد. چشمام رو بستم و سرمو کج کردم.<br>
کوک مچ دستامو گرفت ، دست از خون خوردن کشید و یکباره حجم بزرگی از سینم رو به داخل دهنش برد و مکید که قوسی به کمرم دادم. وسط پام داغ شده بود و عذاب کشیدنم تمومی نداشت. نتونستم تحمل کنم و ناله کردم ـــ آهههه کوک، نکن! صدام به وضوح میلرزید و باعث پوزخندش میشد. تهیونگ بلند شد و با صدای کلفت و خشکش گفت ـــ کوک بسه، بریم. به سمت در اتاق حرکت کرد. کوک حرصی عقب کشید و مچ دستامو ول کرد و بلند شد ـــ لعنتی، متنفر ازاینکه وسط لذت بردن مزاحمم بشن. به سمت در رفت و عصبی توی صورت ته پوزخندی زد و گفت ـــ دفعه دیگه سلاخیت میکنم کیم تهیونگ، اگه وسط حال کردنم صدام کنی! ته پوزخندی زد و هردو با هم اتاق رو ترک کردن. نفسمو با اسودگی رها کردم و دستی به پیشونیم که عرق کرده بود کشیدم.
این مهمونی اصلی نبود و مهمونی اصلی شب هفتمین روزی بود که جیمین و بقیه توی عمارت نامجون بودن و روز هشتم قرار بود هرکسی برگرده عمارت خودش، ولی برای عوض کردن جو فعلی، برگزاری این مهمونی کوچیک فکری خوبی بود. سایا: مشغول لقمه گرفتن برای خودم بودم که با به یاد اوری چیزی بدنم خشک شد. جیمین دیشب گفت صبح برم اتاقش، ولی من یادم رفته بود و صبح یک راست اومدم اتاق پذیرایی برای صرف صبحونه. زیر چشمی نگاهی به جیمین که مجبور شده بود بین تهیونگ و جونگ کوک بشینه، انداختم. اخم غلیظی وسط پیشونیش بود. زمزمه ای کرد که کوک و ته نیشخندی زدن، بعد نگاهی بهم انداخت و با نگاش حالیم کرد برم اتاقش. از سر میز بلند شد و اتاق رو ترک کرد. ته خیلی ترسناک نگام میکرد و اجازه راحت قورت دادن لقمه ها رو بهم نمیداد. از سر میز بلند شدم و با رنگی به رنگ گچ به سمت طبقه بالا حرکت کردم. همش توی دلم خودمو سرزنش میکردم که چرا صبح فراموش کردم و به حرفش گوش ندادم. در زدم و اروم دستگیره رو کشیدم پایین. رو به پنجره، پشت به من ایستاده بود. صداش باعث شد، سرمو بگیرم بالا. ـــ برو روی تخت بشین. اب دهنم رو به سختی قورت دادم. روی تخت نشستم و به پشتی تخت تکیه دادم. جیمین با پوزخند اومد سمتم و کنارم روی تخت نشست. دستشو پشت گردنم برد و موهامو کنار زد. سرش رو فرو کرد توی گردنم ـــ به خاطر اینکه به حرفم گوش ندادی، باید تنبیه بشی!<br>
چسبید به گردنم و شروع کرد به خون خوردن که در اتاق باز شد و جونگ کوک و ته اومدن داخل. خجالت زده سرمو انداختم پایین. ته نیشخند ترسناکی زد ـــ جیمین باورم نمیشه که ما رو به خون خوردن از سایا دعوت کردی! با حرفی که زد خون توی رگام یخ زد. ته کنار پام نشست و دامنم رو تا بالای رونم داد بالا. نگاهی به رون سفیدم انداخت و دوباره نیشخندی زد ـــ چه خون های محشری زیر پوست سفیدت جریان دارن! زبونش رو روی رونم کشید و دوباره مثل دیشب با دندوناش خراش های سطحی ایجاد میکرد و مدام محل خون خوردنش رو تغییر میداد و رون پام رو پُر از رد گازگرفتگی میکرد. جونگ کوک سمت مخالف جیمین نشست. دستشو گذاشت روی یقم و لباسمو تا پایین قفسه سینم جر داد.<br>
وحشت زده نگاش کردم که خیلی ریلکس بند های سوتینم رو از شونه هام کشید پایین و از بالای سینم که بهش نزدیک بود گازی گرفت. دستش رو گذاشت روی اون یکی سینم و باهاش بازی میکرد. اشک توی چشمام جمع شده بود و حسه خیلی بدی داشتم. سینم رو توی دستش گرفت و اروم فشرد که ناله ریزی از بین لبام خارج شد. صدای پوزخندش رو شنیدم، شروع کرد به مالیدن و وَر رفتن با نوکش، که بی اختیار صدای ناله های ارومم سکوت اتاق رو میشکست. جیمین دندوناش رو کشید بیرون ـــ صدای نالش رو در نیار، عصبیم میکنه! کوک لبخند شیطونی زد ـــ اخه وقتی صدای نالش رو میشنوم، خوردن خونش برام لذت بخش تر میشه! جیمین حرفی نزد و بلند شد. وحشت زده نگاش کردم که فقط پوزخندی به چهره ترسیدم زد و اتاق رو ترک کرد. با لیسی که کوک به سینم زد، دوباره حواسم جمع موقعیت الانم شد. تهیونگ بلند شد و رفت اون سمت تخت کنار پام نشست و مشغول نقاشی کردن رون دیگه ام با دندونای تیزش شد. چشمام رو بستم و سرمو کج کردم.<br>
کوک مچ دستامو گرفت ، دست از خون خوردن کشید و یکباره حجم بزرگی از سینم رو به داخل دهنش برد و مکید که قوسی به کمرم دادم. وسط پام داغ شده بود و عذاب کشیدنم تمومی نداشت. نتونستم تحمل کنم و ناله کردم ـــ آهههه کوک، نکن! صدام به وضوح میلرزید و باعث پوزخندش میشد. تهیونگ بلند شد و با صدای کلفت و خشکش گفت ـــ کوک بسه، بریم. به سمت در اتاق حرکت کرد. کوک حرصی عقب کشید و مچ دستامو ول کرد و بلند شد ـــ لعنتی، متنفر ازاینکه وسط لذت بردن مزاحمم بشن. به سمت در رفت و عصبی توی صورت ته پوزخندی زد و گفت ـــ دفعه دیگه سلاخیت میکنم کیم تهیونگ، اگه وسط حال کردنم صدام کنی! ته پوزخندی زد و هردو با هم اتاق رو ترک کردن. نفسمو با اسودگی رها کردم و دستی به پیشونیم که عرق کرده بود کشیدم.
۱۹.۷k
۱۴ اسفند ۱۴۰۱