گس لایتر/پارت ۱۹۴
اسلایدبعد: جونگکوک
********
خانوم جی وون هنوز توی خونه بود... اون تکلیف خودشو نمیدونست... بلاخره اتفاقی که نباید، افتاده بود...
توی آشپزخونه مشغول تمیز کردن بود...
در روزای عادی این تایم مشغول پختن شام بود... اما امشب کسی نبود که براش غذا درست کنه...
توی خونه ی بزرگ تنها مونده بود... و حتی نمیدونست کسی به این خونه برمیگرده یا نه...
بعد از اینکه کاراشو انجام داد سر میز نشست و دست روی دست گذاشت... به این فکر میکرد که چیکار کنه...
زمان عجیبی بود... همه سردرگم بودن... گویا همه چیز توی هاله ای از ابهام فرو رفته بود...
با صدای باز و بسته شدن در نگران شد...
"یعنی کی اومده؟"
آهسته از جا بلند شد و میخواست بیرون بره... با دیدن جونگکوک از پشت سر شوک شد... همیشه از دیدنش احساس ترس داشت...
ساکت موند و دنبالش نرفت... چون از صحبت کردن باهاش واهمه داشت...
****
جونگکوک توی سالن چشم میچرخوند... دنبال بایول میگشت... آروم جلوی خودش صدا زد:
بایول؟....
ولی فهمید که بیهوده صدا زده...
با این حال سمت اتاق جونگ هون رفت...
جی وون وقتی دید که اون داره توی خونه میگرده با خودش فکر کرد اگر سکوت کنه و جونگکوک یه دفعه ببینتش بدتر میشه... برای همین دنبالش رفت تا بگه که کسی خونه نیست...
****
جونگکوک روبه روی تخت خالی جونگ هون ایستاده بود...
پسر عزیزتر از جونش سر جاش نبود...
وسط اتاق ایستاده بود و به تخت سفید رنگ بچگانه ای که کناره هاش بلند بود نگاه میکرد...
قدمی به جلو برداشت که پاش با شیء کوچیکی برخورد کرد...
خم شد و خرگوش پشمالوی کوچیکی که افتاده بود رو برداشت...
همونی که جونگ هون همیشه عادت داشت توی دهنش ببره و خیسش کنه...
توی دستش گرفت... گوشش خیس بود... مشخصا از دست جونگ هون افتاده بود...
احساسی که توی اون لحظه به جونگکوک دست داده بود غیر قابل توصیف بود... توی دنیا روی هیچ کس و هیچ چیز اندازه ی پسرش حساس نبود... دیدن جای خالیش قلبشو به وضح به درد آورد... احساساتی شد... که صدای لرزون پیرزن توجهشو جلب کرد...
بخاطر احساساتی شدنش حالت صورتش از خنثی بودن دراومده بود... نمیخواست پیرزن خدمتکار این حالتشو ببینه... همونطوری پشت بهش ایستاد...
سردتر، خشن تر و ترسناکتر از همیشه با صدای رگه دارش جواب داد:
بله؟
جی وون: خ...خانوم... رفتن... و... وسایلشونم ب...بردن...
جونگکوک عروسک خرگوش توی دستشو محکم فشار داد... نتونست روی خشمش کنترل پیدا کنه...
با صدای بلند غرید: اونا رفتن پس تو چرا اینجا موندی؟؟؟؟... گمشو!...
جی وون هراسون شد... عقب عقب رفت...
جونگکوک برگشت و دوباره حرفشو تکرار کرد: همین الان! .... از این خونه برو! دیگه نبینمت!...
********
خانوم جی وون هنوز توی خونه بود... اون تکلیف خودشو نمیدونست... بلاخره اتفاقی که نباید، افتاده بود...
توی آشپزخونه مشغول تمیز کردن بود...
در روزای عادی این تایم مشغول پختن شام بود... اما امشب کسی نبود که براش غذا درست کنه...
توی خونه ی بزرگ تنها مونده بود... و حتی نمیدونست کسی به این خونه برمیگرده یا نه...
بعد از اینکه کاراشو انجام داد سر میز نشست و دست روی دست گذاشت... به این فکر میکرد که چیکار کنه...
زمان عجیبی بود... همه سردرگم بودن... گویا همه چیز توی هاله ای از ابهام فرو رفته بود...
با صدای باز و بسته شدن در نگران شد...
"یعنی کی اومده؟"
آهسته از جا بلند شد و میخواست بیرون بره... با دیدن جونگکوک از پشت سر شوک شد... همیشه از دیدنش احساس ترس داشت...
ساکت موند و دنبالش نرفت... چون از صحبت کردن باهاش واهمه داشت...
****
جونگکوک توی سالن چشم میچرخوند... دنبال بایول میگشت... آروم جلوی خودش صدا زد:
بایول؟....
ولی فهمید که بیهوده صدا زده...
با این حال سمت اتاق جونگ هون رفت...
جی وون وقتی دید که اون داره توی خونه میگرده با خودش فکر کرد اگر سکوت کنه و جونگکوک یه دفعه ببینتش بدتر میشه... برای همین دنبالش رفت تا بگه که کسی خونه نیست...
****
جونگکوک روبه روی تخت خالی جونگ هون ایستاده بود...
پسر عزیزتر از جونش سر جاش نبود...
وسط اتاق ایستاده بود و به تخت سفید رنگ بچگانه ای که کناره هاش بلند بود نگاه میکرد...
قدمی به جلو برداشت که پاش با شیء کوچیکی برخورد کرد...
خم شد و خرگوش پشمالوی کوچیکی که افتاده بود رو برداشت...
همونی که جونگ هون همیشه عادت داشت توی دهنش ببره و خیسش کنه...
توی دستش گرفت... گوشش خیس بود... مشخصا از دست جونگ هون افتاده بود...
احساسی که توی اون لحظه به جونگکوک دست داده بود غیر قابل توصیف بود... توی دنیا روی هیچ کس و هیچ چیز اندازه ی پسرش حساس نبود... دیدن جای خالیش قلبشو به وضح به درد آورد... احساساتی شد... که صدای لرزون پیرزن توجهشو جلب کرد...
بخاطر احساساتی شدنش حالت صورتش از خنثی بودن دراومده بود... نمیخواست پیرزن خدمتکار این حالتشو ببینه... همونطوری پشت بهش ایستاد...
سردتر، خشن تر و ترسناکتر از همیشه با صدای رگه دارش جواب داد:
بله؟
جی وون: خ...خانوم... رفتن... و... وسایلشونم ب...بردن...
جونگکوک عروسک خرگوش توی دستشو محکم فشار داد... نتونست روی خشمش کنترل پیدا کنه...
با صدای بلند غرید: اونا رفتن پس تو چرا اینجا موندی؟؟؟؟... گمشو!...
جی وون هراسون شد... عقب عقب رفت...
جونگکوک برگشت و دوباره حرفشو تکرار کرد: همین الان! .... از این خونه برو! دیگه نبینمت!...
۴۵.۸k
۱۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.