فیک 𝖒𝖞 𝖘𝖜𝖊𝖊𝖙 𝖑𝖔𝖛𝖊 🐢 🙇🏻♀️🧶پارت²²
لیندا « من و جیهوپ؟
کوک « ببین قدرت تو مکمل قدرت جیهوپه و وقتی دوتاتون به شناخت کاملی از قدرتتون برسین شسکت ناپذیر میشین...
لیندا « عرررررر چه باحال... بعد از کلی دیوونه بازی با کوک رفتم اتاقم... مونیکا گفت ماریا دفترچه خاطراتی داشته که هیچکس حق خوندش رو نذاشته حتی کوک و همین باعث شده بود برای خوندنش مشتاق تر بشم و مونیکا رو مجبور کردم اونو برام بیاره.... درسته دیر وقت بود و جیهوپ گفته بود بخوابم اما این برام جذاب تر بود.... چراغ مطالعه ام رو شروع کردم و دفترچه رو باز کردم اما صبح متوجه شدم چه کار اشتباهی کردم و اون موقع برای پشیمونی دیر بود...همون موقع بود که آرزو کردم ای کاش این دفتر رو نخونده بودم.... ماریا... تا همین چند ساعت پیش فقط براش غصه میخورم اما الان با خوندن خاطراتش گریه ام گرفته بود.... اگه به خودم آسیب نمیزدم همین بلا سر منم میومد....
صبح روز بعد //
لیندا « چشمام از شدت گریه میسوخت.... انگار اون دفترچه جادویی داشت که خواننده اش رو اسیر خودش میکرد.... حتی جیهوپ هم اونو نخونده و شاید این جادو دلیل این بود که این دفتر رو جزو کتاب های ممنوعه قرار بدن... با طلوع خورشید صدای گریه و ناله ای که از موقع خوندن دفتر توی مغزم پیچیده بود شدت گرفت و انگار منو به جایی فرا میخوند از شدت سر درد گریه ام گرفته بود با صدایی که از ته چاه در میومد مونیکا رو صدا زدم
لیندا « م... مو... مونیکا
مونیکا « با استرس تا صبح پشت در اتاق ملکه میچرخیدم ... عجب غلطی کردم... نباید دفتر رو میوردم... حداقل باید به امپراطور میگفتم.... آیی خدا جونم نکنه بلایی سر ملکه بیاد.... این خوددرگیری ادامه داشت تا اینکه صدای ضعیف ملکه رو شنیدم و دلم ریخت.... با شتاب در رو باز کردم و بادیدن چشمای اشکی قرمز ملکه و چهره اشون که با گچ دیوار مو نمیزد زانو هام شل شد... ملکه ی من؟؟ چی شده؟؟ هق چرا این شکلی شدین....
لیندا « مونی... آیی خواهش میکنم منو ببر آرامگاه مادر ماریا... زود باش....
مونیکا « چ... چرا اونجا؟؟
لیندا « مونیکا بحث نکنننن... توی دفتر نوشته بود ماریا همیشه اونجا آروم میشد برای همین حتی بعد از مرگش که الان مشخص نیست مرده باشه همونجا دفنش کردن . ..
مونیکا « به زور کمکشون کردم لباس هاشون رو عوض کنن خیلی نگرانشون بودم چون دستاشون یخ کرده بود.... خیلی آروم ملکه رو تا آرامگاه مادر بانو ماریا بردم و از ندیمه ها خواستم بعد از جلسه امپراطور بهشون خبر بدن.....
لیندا « با رسیدن به آرامگاه صدا قطع شد اما حس میکردم دست و پا بی حس شده... به کمک مونیکا گوشه ای نشستم و به دیوار تکیه دادم و چشمامو بستم.... م... م .. میشه بری کوک و امپراطور رو خبر کنی.... بهشون بگو کشیش قصر رو بیارن
کوک « ببین قدرت تو مکمل قدرت جیهوپه و وقتی دوتاتون به شناخت کاملی از قدرتتون برسین شسکت ناپذیر میشین...
لیندا « عرررررر چه باحال... بعد از کلی دیوونه بازی با کوک رفتم اتاقم... مونیکا گفت ماریا دفترچه خاطراتی داشته که هیچکس حق خوندش رو نذاشته حتی کوک و همین باعث شده بود برای خوندنش مشتاق تر بشم و مونیکا رو مجبور کردم اونو برام بیاره.... درسته دیر وقت بود و جیهوپ گفته بود بخوابم اما این برام جذاب تر بود.... چراغ مطالعه ام رو شروع کردم و دفترچه رو باز کردم اما صبح متوجه شدم چه کار اشتباهی کردم و اون موقع برای پشیمونی دیر بود...همون موقع بود که آرزو کردم ای کاش این دفتر رو نخونده بودم.... ماریا... تا همین چند ساعت پیش فقط براش غصه میخورم اما الان با خوندن خاطراتش گریه ام گرفته بود.... اگه به خودم آسیب نمیزدم همین بلا سر منم میومد....
صبح روز بعد //
لیندا « چشمام از شدت گریه میسوخت.... انگار اون دفترچه جادویی داشت که خواننده اش رو اسیر خودش میکرد.... حتی جیهوپ هم اونو نخونده و شاید این جادو دلیل این بود که این دفتر رو جزو کتاب های ممنوعه قرار بدن... با طلوع خورشید صدای گریه و ناله ای که از موقع خوندن دفتر توی مغزم پیچیده بود شدت گرفت و انگار منو به جایی فرا میخوند از شدت سر درد گریه ام گرفته بود با صدایی که از ته چاه در میومد مونیکا رو صدا زدم
لیندا « م... مو... مونیکا
مونیکا « با استرس تا صبح پشت در اتاق ملکه میچرخیدم ... عجب غلطی کردم... نباید دفتر رو میوردم... حداقل باید به امپراطور میگفتم.... آیی خدا جونم نکنه بلایی سر ملکه بیاد.... این خوددرگیری ادامه داشت تا اینکه صدای ضعیف ملکه رو شنیدم و دلم ریخت.... با شتاب در رو باز کردم و بادیدن چشمای اشکی قرمز ملکه و چهره اشون که با گچ دیوار مو نمیزد زانو هام شل شد... ملکه ی من؟؟ چی شده؟؟ هق چرا این شکلی شدین....
لیندا « مونی... آیی خواهش میکنم منو ببر آرامگاه مادر ماریا... زود باش....
مونیکا « چ... چرا اونجا؟؟
لیندا « مونیکا بحث نکنننن... توی دفتر نوشته بود ماریا همیشه اونجا آروم میشد برای همین حتی بعد از مرگش که الان مشخص نیست مرده باشه همونجا دفنش کردن . ..
مونیکا « به زور کمکشون کردم لباس هاشون رو عوض کنن خیلی نگرانشون بودم چون دستاشون یخ کرده بود.... خیلی آروم ملکه رو تا آرامگاه مادر بانو ماریا بردم و از ندیمه ها خواستم بعد از جلسه امپراطور بهشون خبر بدن.....
لیندا « با رسیدن به آرامگاه صدا قطع شد اما حس میکردم دست و پا بی حس شده... به کمک مونیکا گوشه ای نشستم و به دیوار تکیه دادم و چشمامو بستم.... م... م .. میشه بری کوک و امپراطور رو خبر کنی.... بهشون بگو کشیش قصر رو بیارن
۷۷.۴k
۰۶ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.