فیک(??Why you)پارت(50)
حس خیلی عجیبی داشتم.....انگار که....یه جیزیو گم کرده بودم.......الان زندم یا مرده؟؟؟؟هه...حتی از ترس نمیتونم چشامو باز کنم....ولی....احساس میکنم که....یه سنگ بزرگ افتاده روم....آخه خیلی بدنم کوفتس.....
ا/ت:آخ.......سرم.....
بلند شدم اما بدنم خیلی کوفته بود ...تک تک جاهای بدنم درد میکرد...هواسم اصلا به درو برم نبود ...هنوز ویندوزم بالا نیومده بود.....آخ..موجیو .... دعا کن دستم بهت نرسه. اومدم راه برم که...یعدفعه یه چیزی گیر کرد به پاهامو...با کف اتاق یکی شدم*
ا/ت:اییییی....آی آی پام....یا دیگه تحمل ندارم این دیگه چه وضعیتیه؟؟؟؟!!!!!
سرپا شدم که چشمم به لباسام خورد*
ا/ت: ی......یا....یا خدا این لباس.....ویییییی چقدر قشنگه همیشه آرزوم بود از این لباسا داشته باشم ......ولی....چرا الان اینا تنمن؟؟؟تاجایی که یادم میاد .....این لباسا تنم نبود...کمی فکر کردن و سکوت*.....یه لحظه ببینم!!!!!!نکنه راست راسکی الان اومدم گذشته؟!پس موجیو کجاست!!!!...صورتم.....آره تند رفت توی یه آیینه ای که تو اتاق بود به خودش نگاه کرد*
ا/ت:وای....چقدر خوشگل شدم....وایسا ببینم این که صورت خودمه....موهامم هنوز بلندن و همون رنگین...چشام که همونه...نکنه اسکلم کردن؟؟؟؟؟؟آخه ...فاک لعنتی گول خوردم!!!!!از اتاق با همون لباس بلند سفید رفتم بیرون درو که باز کردم ...یه ۲۰ یا ۳۰ نفری رو دیدم که داشتن دمه در اتاق گریه میکردن ....وات فاک اینا چشونه؟؟؟؟کی مرده؟؟
نکنه.....واسه اعضا اتفاقی افتاده باشه......اگه اینطوری باشه اینا کین؟؟؟؟*
ا/ت:آم.....کسی مرده؟؟؟چرا اینجا گریه میکنین؟؟
همه:تعجب*
خدمتکار هو:بانو شما زنده این؟؟؟؟!!!!!!!!بانوی منننننننن
ا/ت:هن؟؟؟؟مگه مرده بودم که میگی زندم؟؟؟؟بعدشم تو کی هستی؟؟؟
خدمتکار هو:با..بانو.......یعنی.....شما نمیدونید من کیم؟؟!
ا/ت:بنظرت چرا باید وقتی کسیو تاحالا تو عمرم ندیدمو بشناسم؟؟؟؟؟؟
خدمتکار هو:بانوووووووو لطفا منو بکشید هق....من لایق مرگ هستممممم
ا/ت:یا چرا....چرا داری گریه میکنی؟؟؟
شما
بقیه:ما؟
ا/ت:چرا اینجا وایسادین؟؟؟شما کارو زندگی ندارین؟؟؟چرا الکی اینجا وایسادی برین به کارو زندگیتون برسین
یکی:ب.ب.بانو...شما حالتون خوبه؟؟
ا/ت:چرا نباید خوب باشم؟؟؟
یکی دیگه۱ :من میرم خبر بدم...آروم*
یکی دیگه۲:برو
ا/ت:یا اینقدر گریه نکن....بعدشم اینقدر دراز نشست رفتی من جات بدن درد گرفتن دیگه هی نمیخواد جلو ۱۸۰ درجه بری.....پاشو....
خدمتکار هو:با..بانوی من....من فکر کردم ...شما ....شما
ا/ت:من چی؟؟؟
خدمتکار هو:بانوی مننننننن فکر کردم دیگه از دستتون دادیم هق
(....قضیه داره خیلی عجیب میشه....چرا اینقدر عجیب غریب رفتار میکنن....چرا همشون از لباس قدیمیا که تو سریالا هستش پوشیدن....نکنه واقعا راست باشه؟؟؟)
ا/ت:چی!!!!چرا باید از دستم بدین؟؟؟مگه چی شده بود؟؟؟
خدمتکار هو:شما یادتون نمیاد؟؟؟
ا/ت:میگی یا نه؟؟؟کلافه*
خدمتکار هو:یعنی ....گرفتن دست*
خدمتکار هو:این زخمارو هم یادتون نمیاد؟؟
..تازه دیدمشون....چرا دقت نکردم؟؟؟چرا دستام اینجوری شده؟؟؟؟
بازوهام!!!!
ا/ت:میگی چی شده یانه؟؟؟؟؟!!!!
خدمتکار هو:بانوی من شما.....بازم......بازم....
ا/ت:باز چی؟؟؟
خدمتکار هو:شما بازم به قصر سلطنتی دعوت شده بودین......ولی سر اتفاقاتی با بانوی دوم بحثتون شد و......و
ا/ت:؟؟؟؟
خدمتکارا:بازم ببرارو آزاد کردن تا به شما آسیب بزنن ولی شما وقتی که داشتیم برای نجات خونتون تلاش میکردن اتفاقی تو حوضچه افتادین و شدید سرتون به سنگ برخورد کردن ....
ا/ت:تعجب*
خدمتکار هو:از اون روز بیهوش بودین......بعداز چند روز که گذشت امروز صبح....اعلام کردن فوت کردین ولی ....ولی زنده این!
ا/ت:تعجب
به تمام معنا احساس ترس تمامه بدنمو آشغال کرده بود.....من....واقعا اومدم به گدشته ولی.....تو بدنه یه آدم مرده زنده شدم!!!!!!!
خدمتکار هو:بانوی من لطفا برگردید داخل اتاق استراحت کنید تا حالتون بهتر بشه الان به پدرتون خبر میدم تا....
ا/ت:اسمت چیه؟؟؟
خدمتکار هو:لی بیونگ هو ....خدمتکار شخصیتون. با حالت ناراحت*
ا/ت:آخ.......سرم.....
بلند شدم اما بدنم خیلی کوفته بود ...تک تک جاهای بدنم درد میکرد...هواسم اصلا به درو برم نبود ...هنوز ویندوزم بالا نیومده بود.....آخ..موجیو .... دعا کن دستم بهت نرسه. اومدم راه برم که...یعدفعه یه چیزی گیر کرد به پاهامو...با کف اتاق یکی شدم*
ا/ت:اییییی....آی آی پام....یا دیگه تحمل ندارم این دیگه چه وضعیتیه؟؟؟؟!!!!!
سرپا شدم که چشمم به لباسام خورد*
ا/ت: ی......یا....یا خدا این لباس.....ویییییی چقدر قشنگه همیشه آرزوم بود از این لباسا داشته باشم ......ولی....چرا الان اینا تنمن؟؟؟تاجایی که یادم میاد .....این لباسا تنم نبود...کمی فکر کردن و سکوت*.....یه لحظه ببینم!!!!!!نکنه راست راسکی الان اومدم گذشته؟!پس موجیو کجاست!!!!...صورتم.....آره تند رفت توی یه آیینه ای که تو اتاق بود به خودش نگاه کرد*
ا/ت:وای....چقدر خوشگل شدم....وایسا ببینم این که صورت خودمه....موهامم هنوز بلندن و همون رنگین...چشام که همونه...نکنه اسکلم کردن؟؟؟؟؟؟آخه ...فاک لعنتی گول خوردم!!!!!از اتاق با همون لباس بلند سفید رفتم بیرون درو که باز کردم ...یه ۲۰ یا ۳۰ نفری رو دیدم که داشتن دمه در اتاق گریه میکردن ....وات فاک اینا چشونه؟؟؟؟کی مرده؟؟
نکنه.....واسه اعضا اتفاقی افتاده باشه......اگه اینطوری باشه اینا کین؟؟؟؟*
ا/ت:آم.....کسی مرده؟؟؟چرا اینجا گریه میکنین؟؟
همه:تعجب*
خدمتکار هو:بانو شما زنده این؟؟؟؟!!!!!!!!بانوی منننننننن
ا/ت:هن؟؟؟؟مگه مرده بودم که میگی زندم؟؟؟؟بعدشم تو کی هستی؟؟؟
خدمتکار هو:با..بانو.......یعنی.....شما نمیدونید من کیم؟؟!
ا/ت:بنظرت چرا باید وقتی کسیو تاحالا تو عمرم ندیدمو بشناسم؟؟؟؟؟؟
خدمتکار هو:بانوووووووو لطفا منو بکشید هق....من لایق مرگ هستممممم
ا/ت:یا چرا....چرا داری گریه میکنی؟؟؟
شما
بقیه:ما؟
ا/ت:چرا اینجا وایسادین؟؟؟شما کارو زندگی ندارین؟؟؟چرا الکی اینجا وایسادی برین به کارو زندگیتون برسین
یکی:ب.ب.بانو...شما حالتون خوبه؟؟
ا/ت:چرا نباید خوب باشم؟؟؟
یکی دیگه۱ :من میرم خبر بدم...آروم*
یکی دیگه۲:برو
ا/ت:یا اینقدر گریه نکن....بعدشم اینقدر دراز نشست رفتی من جات بدن درد گرفتن دیگه هی نمیخواد جلو ۱۸۰ درجه بری.....پاشو....
خدمتکار هو:با..بانوی من....من فکر کردم ...شما ....شما
ا/ت:من چی؟؟؟
خدمتکار هو:بانوی مننننننن فکر کردم دیگه از دستتون دادیم هق
(....قضیه داره خیلی عجیب میشه....چرا اینقدر عجیب غریب رفتار میکنن....چرا همشون از لباس قدیمیا که تو سریالا هستش پوشیدن....نکنه واقعا راست باشه؟؟؟)
ا/ت:چی!!!!چرا باید از دستم بدین؟؟؟مگه چی شده بود؟؟؟
خدمتکار هو:شما یادتون نمیاد؟؟؟
ا/ت:میگی یا نه؟؟؟کلافه*
خدمتکار هو:یعنی ....گرفتن دست*
خدمتکار هو:این زخمارو هم یادتون نمیاد؟؟
..تازه دیدمشون....چرا دقت نکردم؟؟؟چرا دستام اینجوری شده؟؟؟؟
بازوهام!!!!
ا/ت:میگی چی شده یانه؟؟؟؟؟!!!!
خدمتکار هو:بانوی من شما.....بازم......بازم....
ا/ت:باز چی؟؟؟
خدمتکار هو:شما بازم به قصر سلطنتی دعوت شده بودین......ولی سر اتفاقاتی با بانوی دوم بحثتون شد و......و
ا/ت:؟؟؟؟
خدمتکارا:بازم ببرارو آزاد کردن تا به شما آسیب بزنن ولی شما وقتی که داشتیم برای نجات خونتون تلاش میکردن اتفاقی تو حوضچه افتادین و شدید سرتون به سنگ برخورد کردن ....
ا/ت:تعجب*
خدمتکار هو:از اون روز بیهوش بودین......بعداز چند روز که گذشت امروز صبح....اعلام کردن فوت کردین ولی ....ولی زنده این!
ا/ت:تعجب
به تمام معنا احساس ترس تمامه بدنمو آشغال کرده بود.....من....واقعا اومدم به گدشته ولی.....تو بدنه یه آدم مرده زنده شدم!!!!!!!
خدمتکار هو:بانوی من لطفا برگردید داخل اتاق استراحت کنید تا حالتون بهتر بشه الان به پدرتون خبر میدم تا....
ا/ت:اسمت چیه؟؟؟
خدمتکار هو:لی بیونگ هو ....خدمتکار شخصیتون. با حالت ناراحت*
۱۱.۳k
۱۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.