part ◇³⁵
چشمان خمار تو
این پارت نیاز به جنبه بالا داره اگه رو بایستون حساسید این پارتو نخونید.
راوی: تهیونگ جینو کشید کنار و خودش رفت پیش بقیه پسرا.
*فلش بک به اون موقع که یونگی حمله کرد به چانیول*
یونگی ویو: حرفای چانیول رفته بود رو مخم و دیگه هیچی جلو دارم نبود ، باید اون لحظه چانیولو خفه میکردم
راوی: یونگی رفت به سمت چانیول تا مشتی که آماده کرده بودو تو صورتش پیاده کنه اما.....
وقتی یونگی رسید به چانیول ، چانیول چاقویی که پشتش قایم کردو آورد بیرون و .... ۳ ، ۴ تا ضربه با شکم یونگی زد
یونگی به صورت چانیول که لبخند زده بود نگا میکرد و بعد از چند دقیقه اشکی از چشماش سر خورد و افتاد پایین و چانیول که یونگی رو گرفته بود تا نیوفته بهش گفت:
چانیول: خوشبحال دخترت که باباش اینقدر دوسش داره
راوی: و بعد یونگی رو ول کرد و یونگی افتاد زمین و بعد چانیول داد زد:
چانیول: بچه ها جمع کنید بریم
راوی: و بعد افراد چانیول و خودش از اونجا رفتن
تهیونگ ، جیمین ، کوک رفتن سمت یونگی و نامجون و جیهوپ هم رفتن سمت جین .
راوی: تهیونگ یونگی رو گرفته بود و تکونش میداد و با صدای بلند اسمشو صدا میزد
تهیونگ: یونگیییییی
راوی: یونگی چشماشو باز کرد و با صدای بیجون گفت:
یونگی: ازت میخوام.........مواظب ا..ا/ت و بورام باشی.....نزار....بورام حس کنه که پدر نداره....
از ا/ت....معذرت خواهی کن.....بهش بگو....ببخشید...که قولمو شکستم
راوی: و بعد چشماشو بست و به خوابی رفت که هرگز بیدار نمیشد.
تهیونگ: نه ، یونگی ، تروخداااااااا بیدار شو ازت خواهش میکنم بیدار شووووووووو
بورام منتظرته ، الان به بهش چجوری بگم که باباش دیگه نمیتونه بیاد خونه، بیدار شو
راوی: و بعد تهیونگ گریش گرفت و بعد از چند دقیقه گفت
تهیونگ: خدافظ رفیق
۴روز بعد.....
راوی: همه از این اتفاق ناراحت بودن مخصوصا بورام ، جین دستشو عمل کرد و الان توی بیمارستان تحت درمانه و دو روز دیگه مرخص میشه ، ا/تم وضعیت روحیه خوبی نداره
*آرامگاه مردگان*
بورام: بابایی چرا رفتی و منو مامانو تنها گذاشتی. [با گریه]
دیگه دوست ندارم
راوی: و با گریه از سر قبر یونگی بلند شد و به طرف تهیونگ دویید رفت بغلش.
۳سال بعد....
•ادامه دارد•
▪︎چشمان خمار تو▪︎
این پارت نیاز به جنبه بالا داره اگه رو بایستون حساسید این پارتو نخونید.
راوی: تهیونگ جینو کشید کنار و خودش رفت پیش بقیه پسرا.
*فلش بک به اون موقع که یونگی حمله کرد به چانیول*
یونگی ویو: حرفای چانیول رفته بود رو مخم و دیگه هیچی جلو دارم نبود ، باید اون لحظه چانیولو خفه میکردم
راوی: یونگی رفت به سمت چانیول تا مشتی که آماده کرده بودو تو صورتش پیاده کنه اما.....
وقتی یونگی رسید به چانیول ، چانیول چاقویی که پشتش قایم کردو آورد بیرون و .... ۳ ، ۴ تا ضربه با شکم یونگی زد
یونگی به صورت چانیول که لبخند زده بود نگا میکرد و بعد از چند دقیقه اشکی از چشماش سر خورد و افتاد پایین و چانیول که یونگی رو گرفته بود تا نیوفته بهش گفت:
چانیول: خوشبحال دخترت که باباش اینقدر دوسش داره
راوی: و بعد یونگی رو ول کرد و یونگی افتاد زمین و بعد چانیول داد زد:
چانیول: بچه ها جمع کنید بریم
راوی: و بعد افراد چانیول و خودش از اونجا رفتن
تهیونگ ، جیمین ، کوک رفتن سمت یونگی و نامجون و جیهوپ هم رفتن سمت جین .
راوی: تهیونگ یونگی رو گرفته بود و تکونش میداد و با صدای بلند اسمشو صدا میزد
تهیونگ: یونگیییییی
راوی: یونگی چشماشو باز کرد و با صدای بیجون گفت:
یونگی: ازت میخوام.........مواظب ا..ا/ت و بورام باشی.....نزار....بورام حس کنه که پدر نداره....
از ا/ت....معذرت خواهی کن.....بهش بگو....ببخشید...که قولمو شکستم
راوی: و بعد چشماشو بست و به خوابی رفت که هرگز بیدار نمیشد.
تهیونگ: نه ، یونگی ، تروخداااااااا بیدار شو ازت خواهش میکنم بیدار شووووووووو
بورام منتظرته ، الان به بهش چجوری بگم که باباش دیگه نمیتونه بیاد خونه، بیدار شو
راوی: و بعد تهیونگ گریش گرفت و بعد از چند دقیقه گفت
تهیونگ: خدافظ رفیق
۴روز بعد.....
راوی: همه از این اتفاق ناراحت بودن مخصوصا بورام ، جین دستشو عمل کرد و الان توی بیمارستان تحت درمانه و دو روز دیگه مرخص میشه ، ا/تم وضعیت روحیه خوبی نداره
*آرامگاه مردگان*
بورام: بابایی چرا رفتی و منو مامانو تنها گذاشتی. [با گریه]
دیگه دوست ندارم
راوی: و با گریه از سر قبر یونگی بلند شد و به طرف تهیونگ دویید رفت بغلش.
۳سال بعد....
•ادامه دارد•
▪︎چشمان خمار تو▪︎
۹۵.۷k
۱۸ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.