پارت◇⁴⁴
کوک:وقتی ۱۵ سالم بود مادر باردار شد مثل بقیه داداشا ازاین خبر خوشحال شدم ..و منتظر خواهر کوچولوم بودیم ...دلم میخواست بهترین برادر دنیا براش باشم ...توی اون چن وقت هم من هم بابام به مامانم رسیدگی میکردیم و بدجور به اون وروجک که داشت میومد عادت کردیم ....یه پورخند زد و گفت:تا زمانی که خواست بدنیا بیاد ...با بدنیا اومدنش ....مادرمو از دست دادیم ...هیچ وقت از اون بچه تنفر نگرفتم برعکس ...عاشقش شدم انقد دوسش داشتم که دلم نمیخواست اشک هاشو ببینم ...وقتی تو بغلم بود حس میکرد مامانم پیشمه ...مامانم رفت اما جای خودش اون و فرستاد ...چند ماه گذشت ...جای خالی مامانم و حس میکردم اما با وجود اون بچه کمتر دوریش و حس میکردم ...نگهداری از اون بچه به اون کوچیکی کاره سختی بود...این کار با وجود سختیش برای من قابل انجام بود ...اما پدرم ن...اون مثل من تنوست کنار بیاد ...با مرگ مادرم نتونست...مثل قبل باشه ...با یه تصمیمه خودخواهانه ...ازدواج کرد ...با خواهر مادرم ...میفهمی ...با خالم ازدواج کرد ...هه..خنده داره ...ولی خالم هم مثل مادر ذات مهربونی داشت ...اما من باهاش کنار نمیومدم ...با اینکه هنوز یه سال از مرگ مادرم نگذشته بود و پدرم جاشو پر کرد...زندگی برام تو اون خونه و کنار اون خانواده عذاب اور بود...تو یه تصمیم یه هویی یه روزه دیگ از مدرسه به خونمون نرفتم تنها چیزی که با خودم داشتم ..عروسک خواهر کوچولوم بود ...ای کاش می تونستم اونم با خودم بیارمش...
ا/ت:چرا نشد با خودت ببریش
با چشمای اشکیش نگام کرد ...از پرسیدن سوالم پشیمون شدم ولی بازم بهم جواب داد....
کوک:اون ...کوچیک بود ...من نمی تونستم خوب ازش مراقبت کنم ...اما اشتباه کردم ..باید هر تور میشد با خودم میاوردش ...اگع...اگع
دیگ نتونست تحمل کنه و بغضش شکست...
با دیدن اشکاش دلم گرفت ....ته دلم خالی شد ...این همون کوکی بود که با یه حرفش از خنده میمرم ...همون پسر خوشتیپ و خوش هیکلی که مطمئن بودم دوست دختر داره بازم دختره که براش صف میکشه ...الان جلو روم بغضش شکست...بی اراده اشک تو چشمام جمع شد و اروم بغلش کردم ....
کوک:اون...مرُد....ب..بهم گفتن ...وقتی دوسالش بود ...ماشین بهش...زد ....مُ..رد.
دستم و نوازش وار روی کمرش کشیدم و باهاش گریه میکردم....مرگ دختر بچه دوساله اشک هر کسی رو در میاورد ....
ا/ت:م..تاسفمم..
چن مین که گذشت هم من اروم شدم هم اون ...از بغلم اوردمش بیرون ...با پشت دستش اشکای صورتش و پاک کرد و یه لبخند اروم زد ...
کوک:مثلا خواستم ارومت کنم ...بیشتر...
یه لبخند زدم و گفتم:ارومم...دوست دارم بشنوم...
کوک:خب...وقتی از اون خونه اومدم بیرون یه سالی و خودم کار کردم و خرج زندگیم و در میاوردم ...از اونور هر چند وقت از دور خواهرم و میدیدم ....
ا/ت:چطور اومدی اینجا؟
یه خنده یواشی کرد و گفت:تقریبا یه سال و نیم میگذشت که از اون خونه اومده بودم بیرون ...اما با این حال به رفتن به مدرسه ادامه میدادم...با وجود پیگیری های زیاد بابام ...از سئول اومدم بوسان و اینجا به درس خوندنم ادامه دادم ...یه روز به خاطره اینکه تمام وقت و سر کار بودم واسه امتحان صبحش نتونستم چیزی بخونم ...تو راه مدرسه سرم بدجور تو کتاب بود و تند تند میخوندم راه میرفتم ...
یه خنده دندون نمایی زد و گفت :که...
ا/ت:چرا نشد با خودت ببریش
با چشمای اشکیش نگام کرد ...از پرسیدن سوالم پشیمون شدم ولی بازم بهم جواب داد....
کوک:اون ...کوچیک بود ...من نمی تونستم خوب ازش مراقبت کنم ...اما اشتباه کردم ..باید هر تور میشد با خودم میاوردش ...اگع...اگع
دیگ نتونست تحمل کنه و بغضش شکست...
با دیدن اشکاش دلم گرفت ....ته دلم خالی شد ...این همون کوکی بود که با یه حرفش از خنده میمرم ...همون پسر خوشتیپ و خوش هیکلی که مطمئن بودم دوست دختر داره بازم دختره که براش صف میکشه ...الان جلو روم بغضش شکست...بی اراده اشک تو چشمام جمع شد و اروم بغلش کردم ....
کوک:اون...مرُد....ب..بهم گفتن ...وقتی دوسالش بود ...ماشین بهش...زد ....مُ..رد.
دستم و نوازش وار روی کمرش کشیدم و باهاش گریه میکردم....مرگ دختر بچه دوساله اشک هر کسی رو در میاورد ....
ا/ت:م..تاسفمم..
چن مین که گذشت هم من اروم شدم هم اون ...از بغلم اوردمش بیرون ...با پشت دستش اشکای صورتش و پاک کرد و یه لبخند اروم زد ...
کوک:مثلا خواستم ارومت کنم ...بیشتر...
یه لبخند زدم و گفتم:ارومم...دوست دارم بشنوم...
کوک:خب...وقتی از اون خونه اومدم بیرون یه سالی و خودم کار کردم و خرج زندگیم و در میاوردم ...از اونور هر چند وقت از دور خواهرم و میدیدم ....
ا/ت:چطور اومدی اینجا؟
یه خنده یواشی کرد و گفت:تقریبا یه سال و نیم میگذشت که از اون خونه اومده بودم بیرون ...اما با این حال به رفتن به مدرسه ادامه میدادم...با وجود پیگیری های زیاد بابام ...از سئول اومدم بوسان و اینجا به درس خوندنم ادامه دادم ...یه روز به خاطره اینکه تمام وقت و سر کار بودم واسه امتحان صبحش نتونستم چیزی بخونم ...تو راه مدرسه سرم بدجور تو کتاب بود و تند تند میخوندم راه میرفتم ...
یه خنده دندون نمایی زد و گفت :که...
۲۱۷.۱k
۳۰ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.