Miracle = معجزه
Part 6
آقای لی لبخندی مصنوعی زد و دستاش رو توی هم گره زد و تکیشو به میز داد و با خوش رویی جواب پدرم رو داد
آقای لی: سلام آقای پارک شرمنده اگه بد موقع تماس گرفتم..
آقای پارک (پدر ا/ت) : خیر...اتفاقاً تازه جلسم رو تمام کردم و تو فکر بودم باهاتون تماس بگیرم و بگم اگر دخترم هنوز توی مدرسه مونده بگید صبر کنه تا بیام دنبالش..
خوشم میاد همیشه بابا متواضع و جدی حرف میزنه...منم باید روی خودم کار کنم
آقای لی: راستش من ازش خواستم بمونه تا در مورد مسئله ای کمکم کنه... و خواستم در موردش... ازتون اجازه بگیرم!!
آقای پارک : چه مسئله ایه؟
آقای لی: اگر میشه تشریف بیارید تا به صورت حضوری باهاتون صحبت کنم
آقای پارک : ا/ت کاری کرده؟
یه لحظه از این حرف پدرم هول کردم!
آقای لی: نه نه نه اصلا... اتفاقا من ازش خواستم کاری رو انجام بده
آقای پارک : باشه تا نیم ساعت دیگه خودمو میرسونم..
و اینم اضافه کنم پدرم همیشه به صورت جدی یک مسئله ای رو پیگیری میکنه و در عین حال سریع اون رو خاتمه میده !
آقای لی: خیلی ممنونم
آقای پارک : خواهی میکنم خدانگهدار
آقای لی لی: خداحافظ
و بوق ... پدرم اول قطع کرد...
بعد از قطع شدن تلفن آقای لی سرشو روی میز گذاشت و
نفسشو محکم داد بیرون
آقای لی: ببین یه جغله بچه کاری کرده که قرص اعصاب هم آرومم نمیکنه..
در جوابش آقای کانگ با بیحالی گفت
آقای کانگ: باید دست جمعی بریم پیش روان پزشک
همه ی معلما یا روی صندلی هاشون یا روی میز ولو شده بودن...
خانم کوان هم به میز آقای لی تکیه داده بود ، بعد از چند لحظه تکیشو از میز برداشت و به سمت جای قبلیش رفت و
کیفشو از روی میز برداشت و داشت میرفت سمت در
آقای لی: لطفا درم پشت سرتون ببندید خانم کوان
خانم کوان با اخم که از اول تا الان روی ابرو هاش بود و قصد رفتن نداشت با لحن خسته و کمی عصبی گفت :
کوان: چشم...فردا ی نوبت دکتر اعصاب میگرم لوکیشنش هم برا همتون میفرستم... فعلا
و رفت و درو پشت سرش محکم بست و این نشون از عصبانیت بیش از حدش رو میداد...
به نیم رخ تهیونگ یه نگاه انداختم. اخماش هنوز همون جور توی هم بود...و جدا از اخماش...چشماش هم قرمز بود...و خیس...انگار ی بغض توی گلوش گیر کرده بود و نمتونست هیچ جوره تکونش بده ، نه میتونست آزادش کنه نه توان از بین بردنشو داشت...
دستاش رو محکم توی هم گره زده بود ، طوری که رگای دستش زده بودن بیرون و انگشتاش از شدت فشار قرمز و سفید شده بودن...آروم دستمو روی دستاش گذاشتم تا یکم
آرومش کنم ، ولی گره دستاشو محکم تر کرد ، صورتشو اصلا تکون نداد و توی همون حالت موند
نمیدونستم فکری که به سرم زد درست بود یا نه ولی حداقل باید تهیونگ رو از معلما دور میکردم تا یکم راحت تر باشه!
+آقای لی...تا پدرم میرسه منو تهیونگ با هم میریم توی کلاس تا وسایلشو جمع کنه و همونجا منتظر میمونیم...
ادامه پارت بعد ، لاوام لایک ، فالو و کامنت یادتون نره💜💜
آقای لی لبخندی مصنوعی زد و دستاش رو توی هم گره زد و تکیشو به میز داد و با خوش رویی جواب پدرم رو داد
آقای لی: سلام آقای پارک شرمنده اگه بد موقع تماس گرفتم..
آقای پارک (پدر ا/ت) : خیر...اتفاقاً تازه جلسم رو تمام کردم و تو فکر بودم باهاتون تماس بگیرم و بگم اگر دخترم هنوز توی مدرسه مونده بگید صبر کنه تا بیام دنبالش..
خوشم میاد همیشه بابا متواضع و جدی حرف میزنه...منم باید روی خودم کار کنم
آقای لی: راستش من ازش خواستم بمونه تا در مورد مسئله ای کمکم کنه... و خواستم در موردش... ازتون اجازه بگیرم!!
آقای پارک : چه مسئله ایه؟
آقای لی: اگر میشه تشریف بیارید تا به صورت حضوری باهاتون صحبت کنم
آقای پارک : ا/ت کاری کرده؟
یه لحظه از این حرف پدرم هول کردم!
آقای لی: نه نه نه اصلا... اتفاقا من ازش خواستم کاری رو انجام بده
آقای پارک : باشه تا نیم ساعت دیگه خودمو میرسونم..
و اینم اضافه کنم پدرم همیشه به صورت جدی یک مسئله ای رو پیگیری میکنه و در عین حال سریع اون رو خاتمه میده !
آقای لی: خیلی ممنونم
آقای پارک : خواهی میکنم خدانگهدار
آقای لی لی: خداحافظ
و بوق ... پدرم اول قطع کرد...
بعد از قطع شدن تلفن آقای لی سرشو روی میز گذاشت و
نفسشو محکم داد بیرون
آقای لی: ببین یه جغله بچه کاری کرده که قرص اعصاب هم آرومم نمیکنه..
در جوابش آقای کانگ با بیحالی گفت
آقای کانگ: باید دست جمعی بریم پیش روان پزشک
همه ی معلما یا روی صندلی هاشون یا روی میز ولو شده بودن...
خانم کوان هم به میز آقای لی تکیه داده بود ، بعد از چند لحظه تکیشو از میز برداشت و به سمت جای قبلیش رفت و
کیفشو از روی میز برداشت و داشت میرفت سمت در
آقای لی: لطفا درم پشت سرتون ببندید خانم کوان
خانم کوان با اخم که از اول تا الان روی ابرو هاش بود و قصد رفتن نداشت با لحن خسته و کمی عصبی گفت :
کوان: چشم...فردا ی نوبت دکتر اعصاب میگرم لوکیشنش هم برا همتون میفرستم... فعلا
و رفت و درو پشت سرش محکم بست و این نشون از عصبانیت بیش از حدش رو میداد...
به نیم رخ تهیونگ یه نگاه انداختم. اخماش هنوز همون جور توی هم بود...و جدا از اخماش...چشماش هم قرمز بود...و خیس...انگار ی بغض توی گلوش گیر کرده بود و نمتونست هیچ جوره تکونش بده ، نه میتونست آزادش کنه نه توان از بین بردنشو داشت...
دستاش رو محکم توی هم گره زده بود ، طوری که رگای دستش زده بودن بیرون و انگشتاش از شدت فشار قرمز و سفید شده بودن...آروم دستمو روی دستاش گذاشتم تا یکم
آرومش کنم ، ولی گره دستاشو محکم تر کرد ، صورتشو اصلا تکون نداد و توی همون حالت موند
نمیدونستم فکری که به سرم زد درست بود یا نه ولی حداقل باید تهیونگ رو از معلما دور میکردم تا یکم راحت تر باشه!
+آقای لی...تا پدرم میرسه منو تهیونگ با هم میریم توی کلاس تا وسایلشو جمع کنه و همونجا منتظر میمونیم...
ادامه پارت بعد ، لاوام لایک ، فالو و کامنت یادتون نره💜💜
۵۵.۳k
۰۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.