فیک کوتاه ( فقط باید زنده بمونم) پارت ۱
( بچه ها یه هشدار بدم که این فیک بر خلاف فیکای دیگه چیز عاشقانه و اینا قاطی داستان نیست )
توی اتاق لم داده بودم
این چند وقت خیلی حوصله نداشتم
کف اتاق وا رفته بودم به هدف خلقتم فکر می کردم.
درونم مثل آسمان شب زیبایی که ابر ها اجازه دیدن شدت ستاره ها رو بهش نمی دادن تاریک و غمناک شده بود .
گوشیم صدایی داد و رشته های افکار بی سر و ته ام پاره شد
اینقدر مدت زیادی روی زمین بودم که بدنم خشک شده بود
گوشیم رو روشن کردم ،یه پیام ناشناس بود
سلام جونگکوک 🥰
تو منو نمیشناسی ولی من تورو خوب میشناسم
بیا یه بازی کنیم،نه مثل بقیهی بازی های بچگانه ی تمام دنیا
این یه بازی زنده موندنه😇
تو باید به مدت ۷ روز فقط🤏 زنده بمونی
اگر بتونی زنده بمونی جونت رو می بری ولی اگر ببازی .........
پایان دردناکی برات
ولی خب تا امتحانش کنی لذت این بازی رو نمی فهمی
فقط این رو یادت باشه
هیچکس بی گناه نیست و اونا همیشه می ترسن که گناهانشان چشمای همه رو از بقیه ی خودشون بپوشونه 😌
موفق باشی جونگکوک🌿
با خودم گفتم
این چه بازی احمقانه ای؟
ولی جدی اگر واقعی بود دلم می خواست امتحانش کنم
بعدش برای عوضشون حالم پا شدم لباس بیرون پوشیدم
و رفتم بیرون
زنگ زدم تهیونگ که بریم پارک
تهیونگ بهترین دوست منه و از جونمم برام بیشتر ارزش داره
رفتیم چرخیدین
کلی چیزای مسخره گرفتیم
کلی خوردنی خوردیم
و با هم کلی خوش گذروندیم
اینقدر خوشحال بودم که ماجرای اون پیام رو فراموش کردم
کم کم وقت برگشتن شد
چون هوا اینقدرگرم بود که اگر توی یه ماهیتابه تخم مرغ میشکوندی کاملا می پخت
رسیدم خونه
خودم رو انداختم روی مبل
خیس عرق بودم
نمی تونستم اینجوری بخوابم پس رفتم یه دوش بگیرم
زیر آب داغ بودم که صدای آشنایی رو شنیدم
جونگکوک،کجایی؟ امیدوارم امروز دیگه رو تختیت رو مرتب کرده باشی پسر کوچولو.
اون خاله لیزا بود
البته اسم واقعیش این نیست ،اینقدر اسم واقعیش طولانی بود که هرگز نتونستم یاد بگیرم
اون میومد تا توی تمیز کردن خونه کمکم کنه ، مثل مامانای غرغرو بود ولی بازم خیلی همیشه بهم لطف داشت و مهربون بود
داد زدم : صبر کن خاله الان میام
سریع حوله رو دور خودم پیچیدم و سریع رفتم بیرون
خاله لیزا رو دیدم که با یه پاشنه کش جلوی در وایساده بود
گفت: اَه جونگکوک، امنیت این در🚪خونه ات اینقدر بده که منه پیرزن با یه پاشنه کش اومدم تو،حالا هم برو لباس بپوش
برات موچی آوردم ولی جلوی در خسته شدم برو بیارشون
سریع لباس پوشیدم و اومدم
وقتی خواستم سبد موچی رو بلند کنم با چشمای بسته ی به خاطر ذوق و خنده
خم شدم که برشون دارم
دل تو دلم نبود
که یهو لبه ی چیز تیزی رو زیر گردنم حس کردم
چشمام رو باز کردم و ....
توی اتاق لم داده بودم
این چند وقت خیلی حوصله نداشتم
کف اتاق وا رفته بودم به هدف خلقتم فکر می کردم.
درونم مثل آسمان شب زیبایی که ابر ها اجازه دیدن شدت ستاره ها رو بهش نمی دادن تاریک و غمناک شده بود .
گوشیم صدایی داد و رشته های افکار بی سر و ته ام پاره شد
اینقدر مدت زیادی روی زمین بودم که بدنم خشک شده بود
گوشیم رو روشن کردم ،یه پیام ناشناس بود
سلام جونگکوک 🥰
تو منو نمیشناسی ولی من تورو خوب میشناسم
بیا یه بازی کنیم،نه مثل بقیهی بازی های بچگانه ی تمام دنیا
این یه بازی زنده موندنه😇
تو باید به مدت ۷ روز فقط🤏 زنده بمونی
اگر بتونی زنده بمونی جونت رو می بری ولی اگر ببازی .........
پایان دردناکی برات
ولی خب تا امتحانش کنی لذت این بازی رو نمی فهمی
فقط این رو یادت باشه
هیچکس بی گناه نیست و اونا همیشه می ترسن که گناهانشان چشمای همه رو از بقیه ی خودشون بپوشونه 😌
موفق باشی جونگکوک🌿
با خودم گفتم
این چه بازی احمقانه ای؟
ولی جدی اگر واقعی بود دلم می خواست امتحانش کنم
بعدش برای عوضشون حالم پا شدم لباس بیرون پوشیدم
و رفتم بیرون
زنگ زدم تهیونگ که بریم پارک
تهیونگ بهترین دوست منه و از جونمم برام بیشتر ارزش داره
رفتیم چرخیدین
کلی چیزای مسخره گرفتیم
کلی خوردنی خوردیم
و با هم کلی خوش گذروندیم
اینقدر خوشحال بودم که ماجرای اون پیام رو فراموش کردم
کم کم وقت برگشتن شد
چون هوا اینقدرگرم بود که اگر توی یه ماهیتابه تخم مرغ میشکوندی کاملا می پخت
رسیدم خونه
خودم رو انداختم روی مبل
خیس عرق بودم
نمی تونستم اینجوری بخوابم پس رفتم یه دوش بگیرم
زیر آب داغ بودم که صدای آشنایی رو شنیدم
جونگکوک،کجایی؟ امیدوارم امروز دیگه رو تختیت رو مرتب کرده باشی پسر کوچولو.
اون خاله لیزا بود
البته اسم واقعیش این نیست ،اینقدر اسم واقعیش طولانی بود که هرگز نتونستم یاد بگیرم
اون میومد تا توی تمیز کردن خونه کمکم کنه ، مثل مامانای غرغرو بود ولی بازم خیلی همیشه بهم لطف داشت و مهربون بود
داد زدم : صبر کن خاله الان میام
سریع حوله رو دور خودم پیچیدم و سریع رفتم بیرون
خاله لیزا رو دیدم که با یه پاشنه کش جلوی در وایساده بود
گفت: اَه جونگکوک، امنیت این در🚪خونه ات اینقدر بده که منه پیرزن با یه پاشنه کش اومدم تو،حالا هم برو لباس بپوش
برات موچی آوردم ولی جلوی در خسته شدم برو بیارشون
سریع لباس پوشیدم و اومدم
وقتی خواستم سبد موچی رو بلند کنم با چشمای بسته ی به خاطر ذوق و خنده
خم شدم که برشون دارم
دل تو دلم نبود
که یهو لبه ی چیز تیزی رو زیر گردنم حس کردم
چشمام رو باز کردم و ....
۱۱.۲k
۰۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.