گس لایتر/پارت ۱۰۱
جونگکوک: من گمون کردم دختره
بایول: نه... یه دوست خونوادگیه...
جونگکوک ابرویی بالا انداخت و گفت: عه؟ حالا این دوست خونوادگی چیکار داره که جدیدا انقد تماس میگیره؟
بایول: ازم کمک میخواد برای طراحی بسته بندیای جدیدشون... من همیشه کار طراحیم خوب بود... ازم ایده میخواد
جونگکوک: آها... یعنی یه کسی که متخصص این کار باشه اطرافشون نیست که از تو کمک میخواد؟...
بایول تازه متوجه شد که جونگکوک خیلی جدی داره حرف میزنه... بهش نگاه کرد و گفت: چرا منو سوال پیچ میکنی عزیزم؟ خب ازم کمک خواسته... همین!...
جونگکوک ناخودآگاه حساسیت نشون داده بود... بعد از جمله ی بایول به خودش اومد و دید که واقعا داره بایول رو سوال پیچ میکنه... برای همین دوباره مشغول به کارش شد و گفت: درسته...
********************************
عصر بود... ایل دونگ توی یه کافه که توی ساحل بود منتظر جونگکوک نشسته بود...
این کافه رو خیلی دوست داشت... چون هم میتونستی داخل کافه بشینی و ویوی دریا رو داشته باشی... هم میتونستی روی میز و صندلی هایی که بیرون چیده بودن بشینی و از هوای دلپذیر ساحل لذت ببری...
رو به دریا نشسته بود... دریا کمی مواج بود... برای همین صدای موج ها گوشش رو نوازش میداد... فنجون قهوه رو توی دستش گرفته بود... بوی تلخ قهوه زیر مشامش حس میشد و صدای آهنگین موج ها اطرافو پر کرده بود... ایل دونگ روحیه ی شاعرانه ای داشت... چنین فضایی رو شدیدا میپسندید و مورد علاقش بود...
اولین جرعه از قهوشو نوشید که سنگینی دستی رو روی شونش احساس کرد... سرشو که برگردوند جونگکوک رو دید...
-خوش اومدی... بشین...
جونگکوک جلوتر اومد و روی صندلی روبروی ایل دونگ نشست...
پاشو روی پا انداخت... دستاشو توی هم گره کرد و به اطراف نگاه کرد... و گفت: چه جای خوبی!
-بگم برات قهوه بیارن؟
-نه... چیزی نمیخوام... گفتی میخوای صحبت کنیم...
ایل دونگ با شنیدن این حرف یهو حالتش عوض شد... فنجونشو توی نعلبکی گذاشت... طوریکه صداش بلند شد... و خیلی ناگهانی و بی مقدمه شروع کرد به صحبت کردن... با عصبانیت گفت:
من نمیدونم... چرا باید انقد احمق بازی دربیارم که توی اولین دفعه ی صحبت کردنم با یه خانوم کاری کنم ازم عصبانی بشه؟
اونم من! منی که هم تو دبیرستان هم دانشگاه براحتی مخ دخترا رو میزدم... چطوری شد که این دفعه انقد خراب کردم؟
جونگکوک: خانوم؟ منظورت یون هاس؟
-آره...
جونگکوک به سمت کافه که کلی مشتری داشت خیره شد... و رفت و آمدشونو تماشا کرد... بعد از چند ثانیه توی همون حالت گفت: خب... طبیعیه... یون ها دختر مجردی نیست که بخواد دنبال رابطه باشه... اون یه زن متاهله... و قطعا به تو اهمیت نمیده... تو نمیتونی تا زمانیکه طلاق نگرفته بخوای به ناهار دعوتش کنی...
ایل دونگ از حدس دقیق جونگکوک شوک شد... و گفت:...
بایول: نه... یه دوست خونوادگیه...
جونگکوک ابرویی بالا انداخت و گفت: عه؟ حالا این دوست خونوادگی چیکار داره که جدیدا انقد تماس میگیره؟
بایول: ازم کمک میخواد برای طراحی بسته بندیای جدیدشون... من همیشه کار طراحیم خوب بود... ازم ایده میخواد
جونگکوک: آها... یعنی یه کسی که متخصص این کار باشه اطرافشون نیست که از تو کمک میخواد؟...
بایول تازه متوجه شد که جونگکوک خیلی جدی داره حرف میزنه... بهش نگاه کرد و گفت: چرا منو سوال پیچ میکنی عزیزم؟ خب ازم کمک خواسته... همین!...
جونگکوک ناخودآگاه حساسیت نشون داده بود... بعد از جمله ی بایول به خودش اومد و دید که واقعا داره بایول رو سوال پیچ میکنه... برای همین دوباره مشغول به کارش شد و گفت: درسته...
********************************
عصر بود... ایل دونگ توی یه کافه که توی ساحل بود منتظر جونگکوک نشسته بود...
این کافه رو خیلی دوست داشت... چون هم میتونستی داخل کافه بشینی و ویوی دریا رو داشته باشی... هم میتونستی روی میز و صندلی هایی که بیرون چیده بودن بشینی و از هوای دلپذیر ساحل لذت ببری...
رو به دریا نشسته بود... دریا کمی مواج بود... برای همین صدای موج ها گوشش رو نوازش میداد... فنجون قهوه رو توی دستش گرفته بود... بوی تلخ قهوه زیر مشامش حس میشد و صدای آهنگین موج ها اطرافو پر کرده بود... ایل دونگ روحیه ی شاعرانه ای داشت... چنین فضایی رو شدیدا میپسندید و مورد علاقش بود...
اولین جرعه از قهوشو نوشید که سنگینی دستی رو روی شونش احساس کرد... سرشو که برگردوند جونگکوک رو دید...
-خوش اومدی... بشین...
جونگکوک جلوتر اومد و روی صندلی روبروی ایل دونگ نشست...
پاشو روی پا انداخت... دستاشو توی هم گره کرد و به اطراف نگاه کرد... و گفت: چه جای خوبی!
-بگم برات قهوه بیارن؟
-نه... چیزی نمیخوام... گفتی میخوای صحبت کنیم...
ایل دونگ با شنیدن این حرف یهو حالتش عوض شد... فنجونشو توی نعلبکی گذاشت... طوریکه صداش بلند شد... و خیلی ناگهانی و بی مقدمه شروع کرد به صحبت کردن... با عصبانیت گفت:
من نمیدونم... چرا باید انقد احمق بازی دربیارم که توی اولین دفعه ی صحبت کردنم با یه خانوم کاری کنم ازم عصبانی بشه؟
اونم من! منی که هم تو دبیرستان هم دانشگاه براحتی مخ دخترا رو میزدم... چطوری شد که این دفعه انقد خراب کردم؟
جونگکوک: خانوم؟ منظورت یون هاس؟
-آره...
جونگکوک به سمت کافه که کلی مشتری داشت خیره شد... و رفت و آمدشونو تماشا کرد... بعد از چند ثانیه توی همون حالت گفت: خب... طبیعیه... یون ها دختر مجردی نیست که بخواد دنبال رابطه باشه... اون یه زن متاهله... و قطعا به تو اهمیت نمیده... تو نمیتونی تا زمانیکه طلاق نگرفته بخوای به ناهار دعوتش کنی...
ایل دونگ از حدس دقیق جونگکوک شوک شد... و گفت:...
۱۴.۶k
۲۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.