وقتی سورپرایزت میکنه p2
حالا متوجه شدی که همه ی اون تدارکات برای تو چیده شده بود .
برگشتی سمت سونگمین که داشت با تمام وجود نگات میکرد
+ اینا برای منه ؟؟؟ تو کردی ؟؟؟
سرش و به معنای تایید تکون داد و لبخندش و پر رنگ تر کرد
با قدماش هی بهت نزدیکتر میشد ... قدم بعدی ... بعدی و بعدی ..
حالا دیگه کاملا بدنش و چسبنده بود بهت
سرش و نزدیک گوشت کرد : میشه قسمتی از آینده و زندگیتو با هام شریک شی ؟
نمیتونستی باور کنی ... بالاخره .... لحظه ای که حتی تو خواب هم نمیدیدی داشت اتفاق میوفتاد
دستت و گرفت و آورد جلوی سینش
از تو جیب شلوارش یه حلقه ی ظریف و باریکی رو در آورد و دستت کرد
_ امیدوارم با سلیقه جور باشه ..
+ هست هست هست خیلی زیادم هستتت
با دیدن این همه خوشحالیت تک خنده ای کرد و گونت و بوسید
+ دارم خواب میبینم ؟! خدایااا
_ میخوایی بزنمت ببینی خوابی یا نه ؟
+ هییی من هنوز فرصت نه گفتن دارمااا
_ باشه باشه ... پس فقط بزار بگم خواب نیستی
سوار ماشین شدین و دوباره کلی دور دور کردین که سونگمین گفت : اگه بگم یه سورپرایز دیگه ام داری چیکار میکنی
شوکه شدی اما برای اینکه اذیتش کنی گفتی : منتظر میمونم بدونم چیه ... کار خاصی باید انجام بدم ؟
خنده ای کرد و دوباره ماشین و نگه داشت ..
اصلا جایی که بودین و نمیشناختی اما پر از ساختمون های بلند و شیک بود مشخص بود جای باکلاسی بود
سونگمین دستت و گرفت و وارد یکی از ساختمون ها کردت
تو آسانسور بودین که جرقه ای تو ذهنت ایجاد شد و گفتی : هی هی ... نکنه خونه گرفتی اینجا ؟؟
هیچی نگفت و لبخند مرموزانه ای زد
+ شوخی نکننن ... سونگمینننن
_ وایسا دیگه خودت میفهمی
آسانسور به بالاترین طبقه ساختمون رسید و بدون هیچ حرفی پیاده شدی و وارد خونه مورد نظر شدی
درست حدس زده بودی ...
سونگمین برای خودتون اونجا خونه خریدن بود ... حالا خونه ی تو اونجا بود
وارد شدی ... دور تا دور خونه پنجره بود .. بزرگ تر از چیزی بود که فکر میکردی رسماً قصر بود دو طبقه خونه بود ..
سونگمین : راستش ... میخواستم وسایل بخرم خودم خواستم توهم باشی پس فردا میریم خرید .. هوم ؟!
بغضت گرفته بود ... تو همیشه آرزوی همچین زندگی با نامزدت داشتی
سونگمین که متوجه بغضت شد اومد سمتت و بغلت کرد : نبینم ناراحت باشییی
در حال گریه گفتی : دارم میخندمممم
_ مشخصه ...
شروع کردید به خندیدن و شب تو همون اتاقی که توش فقط یه تشک بود سر کردید ...
برگشتی سمت سونگمین که داشت با تمام وجود نگات میکرد
+ اینا برای منه ؟؟؟ تو کردی ؟؟؟
سرش و به معنای تایید تکون داد و لبخندش و پر رنگ تر کرد
با قدماش هی بهت نزدیکتر میشد ... قدم بعدی ... بعدی و بعدی ..
حالا دیگه کاملا بدنش و چسبنده بود بهت
سرش و نزدیک گوشت کرد : میشه قسمتی از آینده و زندگیتو با هام شریک شی ؟
نمیتونستی باور کنی ... بالاخره .... لحظه ای که حتی تو خواب هم نمیدیدی داشت اتفاق میوفتاد
دستت و گرفت و آورد جلوی سینش
از تو جیب شلوارش یه حلقه ی ظریف و باریکی رو در آورد و دستت کرد
_ امیدوارم با سلیقه جور باشه ..
+ هست هست هست خیلی زیادم هستتت
با دیدن این همه خوشحالیت تک خنده ای کرد و گونت و بوسید
+ دارم خواب میبینم ؟! خدایااا
_ میخوایی بزنمت ببینی خوابی یا نه ؟
+ هییی من هنوز فرصت نه گفتن دارمااا
_ باشه باشه ... پس فقط بزار بگم خواب نیستی
سوار ماشین شدین و دوباره کلی دور دور کردین که سونگمین گفت : اگه بگم یه سورپرایز دیگه ام داری چیکار میکنی
شوکه شدی اما برای اینکه اذیتش کنی گفتی : منتظر میمونم بدونم چیه ... کار خاصی باید انجام بدم ؟
خنده ای کرد و دوباره ماشین و نگه داشت ..
اصلا جایی که بودین و نمیشناختی اما پر از ساختمون های بلند و شیک بود مشخص بود جای باکلاسی بود
سونگمین دستت و گرفت و وارد یکی از ساختمون ها کردت
تو آسانسور بودین که جرقه ای تو ذهنت ایجاد شد و گفتی : هی هی ... نکنه خونه گرفتی اینجا ؟؟
هیچی نگفت و لبخند مرموزانه ای زد
+ شوخی نکننن ... سونگمینننن
_ وایسا دیگه خودت میفهمی
آسانسور به بالاترین طبقه ساختمون رسید و بدون هیچ حرفی پیاده شدی و وارد خونه مورد نظر شدی
درست حدس زده بودی ...
سونگمین برای خودتون اونجا خونه خریدن بود ... حالا خونه ی تو اونجا بود
وارد شدی ... دور تا دور خونه پنجره بود .. بزرگ تر از چیزی بود که فکر میکردی رسماً قصر بود دو طبقه خونه بود ..
سونگمین : راستش ... میخواستم وسایل بخرم خودم خواستم توهم باشی پس فردا میریم خرید .. هوم ؟!
بغضت گرفته بود ... تو همیشه آرزوی همچین زندگی با نامزدت داشتی
سونگمین که متوجه بغضت شد اومد سمتت و بغلت کرد : نبینم ناراحت باشییی
در حال گریه گفتی : دارم میخندمممم
_ مشخصه ...
شروع کردید به خندیدن و شب تو همون اتاقی که توش فقط یه تشک بود سر کردید ...
۸.۹k
۲۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.