"فیک:بزار نجاتت بدم"۱
*فیک:تو کی باشی فصل دو*
*آنچه گذشت...*
ا.ت پس از اخراج شدن های زیاد از دانشگاه های مختلف به اسرار عموش به دانشگاه مین اومد چون پسر عموش نامجون مدیر اونجا بود و میتونست ازش مراقبت کنه.
ا.ت تو همون روز اول دانشگاه با یه پسر که بهش دست درازی کرده بود درگیر میشه و روز بعد اون پسر کشته میشه.
یونگی به ا.ت علاقمند میشه و هوسوک دوست صمیمش تلاش میکنه اونهارو بهم نزدیک کنه اما به جای نزدیک کردن اونا بهم،باعث رخ دادن یه فاجعه میشه...
.
.
.
فصل ۲ با نام:"بزار نجاتت بدم!.."
+ا.ت...ا.ت؟حالت خوبه؟
چشماشو آروم آروم باز کرد و به یونگی که توی تخت کناریش دراز کشیده بود خیره شد.
_یو.یونگی..!
+جانم؟
_تشنمه!
یونگی به دور و برش نگاه کرد.
یه پارچ آب کنارش بود اما کمی ازش دور بود.
خواست تکونی بخوره که درد کل وجودش رو گرفت و نالهای سر داد.
سوختگی خیلی شدید بود و کل بدنش سوخته بود.
×مگه نگفتم از جات تکون نخور پرو! آب میخواستی میگفتی برات میاوردم!
_من آب خواستم
×اع بیدار شدی ا.ت؟ حالت چطوره؟
_خوبم...چقدر اینجا گرمه!
نامجون کولر رو روشن کرد و یه لیوان آب برای ا.ت ریخت.
ا.ت نشست و لیوانو سر کشید.
نامجون نگاهی به سر و صورت ا.ت کرد...واقعا بهم ریخته بود!
لبخندی زد و کنار ا.ت رو تخت نشست.
×آیگو...موهات چقدر افشون شده
نامجون شانهی کوچیکی رو از تو جیبش درآورد و موهای ا.ت رو شونه زد.
×درسته من همیشه با این وضعیت میبینمت! اما بقیه به اینجور دیدنت عادت ندارن! ابهتت نابود شده...
_به خودت زحمت نده... من شخصیتم پیش این آدم زیر سوال رفته!
یونگی سرشو اونور میگیره و خودشو میزنه به کوچه علی چپ
×ا.ت این حرفا چیه! آدم که با دوست پسرش اینطوری نمیکنه!
+چی؟ دوست پسرممممم؟
یونگی با یکی از دستاش صورتشو پنهون کرد و سعی کرد اون لحظه رو به یاد نیاره!
_متاسفانه باید بگم وقتی که من تو رو ازونجا بیرون آرودم همه اونجا بودن...
+دکی...نوش دارو بعد مرگ سهراب؟ اصلا تا اونموقع شما چه غلطی میکردین کیم نامجون!؟؟؟؟
×من واقعا متاسفم ا.ت... ولی این خیلی عجیب نیست که ما مشکلی تو گاز و برق و سیم کشی کل ساختمون پیدا نکردیم؟
_نه
×چرا؟
_چون یکی عمدا قصد جون مارو کرده...
.
.
.
برای قسمت بعد شرایط خاصی نداریم!
فقط لطفا همتون نطراتتون رو بنویسید اگه هم اشکالی بود بگید بر طرفش کنم!
*آنچه گذشت...*
ا.ت پس از اخراج شدن های زیاد از دانشگاه های مختلف به اسرار عموش به دانشگاه مین اومد چون پسر عموش نامجون مدیر اونجا بود و میتونست ازش مراقبت کنه.
ا.ت تو همون روز اول دانشگاه با یه پسر که بهش دست درازی کرده بود درگیر میشه و روز بعد اون پسر کشته میشه.
یونگی به ا.ت علاقمند میشه و هوسوک دوست صمیمش تلاش میکنه اونهارو بهم نزدیک کنه اما به جای نزدیک کردن اونا بهم،باعث رخ دادن یه فاجعه میشه...
.
.
.
فصل ۲ با نام:"بزار نجاتت بدم!.."
+ا.ت...ا.ت؟حالت خوبه؟
چشماشو آروم آروم باز کرد و به یونگی که توی تخت کناریش دراز کشیده بود خیره شد.
_یو.یونگی..!
+جانم؟
_تشنمه!
یونگی به دور و برش نگاه کرد.
یه پارچ آب کنارش بود اما کمی ازش دور بود.
خواست تکونی بخوره که درد کل وجودش رو گرفت و نالهای سر داد.
سوختگی خیلی شدید بود و کل بدنش سوخته بود.
×مگه نگفتم از جات تکون نخور پرو! آب میخواستی میگفتی برات میاوردم!
_من آب خواستم
×اع بیدار شدی ا.ت؟ حالت چطوره؟
_خوبم...چقدر اینجا گرمه!
نامجون کولر رو روشن کرد و یه لیوان آب برای ا.ت ریخت.
ا.ت نشست و لیوانو سر کشید.
نامجون نگاهی به سر و صورت ا.ت کرد...واقعا بهم ریخته بود!
لبخندی زد و کنار ا.ت رو تخت نشست.
×آیگو...موهات چقدر افشون شده
نامجون شانهی کوچیکی رو از تو جیبش درآورد و موهای ا.ت رو شونه زد.
×درسته من همیشه با این وضعیت میبینمت! اما بقیه به اینجور دیدنت عادت ندارن! ابهتت نابود شده...
_به خودت زحمت نده... من شخصیتم پیش این آدم زیر سوال رفته!
یونگی سرشو اونور میگیره و خودشو میزنه به کوچه علی چپ
×ا.ت این حرفا چیه! آدم که با دوست پسرش اینطوری نمیکنه!
+چی؟ دوست پسرممممم؟
یونگی با یکی از دستاش صورتشو پنهون کرد و سعی کرد اون لحظه رو به یاد نیاره!
_متاسفانه باید بگم وقتی که من تو رو ازونجا بیرون آرودم همه اونجا بودن...
+دکی...نوش دارو بعد مرگ سهراب؟ اصلا تا اونموقع شما چه غلطی میکردین کیم نامجون!؟؟؟؟
×من واقعا متاسفم ا.ت... ولی این خیلی عجیب نیست که ما مشکلی تو گاز و برق و سیم کشی کل ساختمون پیدا نکردیم؟
_نه
×چرا؟
_چون یکی عمدا قصد جون مارو کرده...
.
.
.
برای قسمت بعد شرایط خاصی نداریم!
فقط لطفا همتون نطراتتون رو بنویسید اگه هم اشکالی بود بگید بر طرفش کنم!
۵۶.۷k
۰۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.