Promise🦢🐾 p¹²
جیمین « تقریبا کل اون طبقه های زیاد کمپانی رو زیر و رو کردیم و آخرین جایی که به ذهنمون رسید، پشت بام کمپانی بود...یه آخرین پله رسیدیم و در رو تا نیمه باز کردیم که...که یونجین و سوبین رو درحال صحبت کردن و خندیدن دیدیم...حرفاش راجب تهیونگ که برادرش بود...میتونستم بغض ته رو بفهمم...ولی کی عصبانیت بی دلیل من رو درک میکرد؟ چرا باید از نزدیکی بیش از حد سوبین و یونجین عصبی میشدم؟ سعی کردم اهمیت زیادی قائل نباشم....تا اینکه از هم خداحافظی کردند و سوبین به سمت در اومد...تهیونگ هول کد و مثل مرغ دریایی پله هارو دو دوتا چهارتا رفت...تنها امیدم این بود سالم برسه🤦🏻♀️
سوبین « اوه...هیونگ...سلام!
جیمین « اووو سوبین شی...چطوری ^^
سوبین « خوبم...ام هیونگ...خوبی!!؟ چشات خیلی قرمزه
جیمین « آ چشام؟ ن...نه نه😅شاید چون چند شبه بیدار موندمه..
سوبین « اوم...مراقب خودت باش هیونگ...خدافظ ^^
جیمین « سوبین از پله ها رفت...چند ثانیه نگذشته بود که یونجین فین فین کنان در رو باز کرد اما با دیدن من شوکه شد...تعظیم ریزی کرد و خواست بره که دستشو گرفتم و باعث شد چشاش اندازه پیاز بشه...کیوت خنگ...
جیمین « اممم چیزه...خانم کیم...من..من متاسفم از اونطور صحبت کردنم باهاتون...اونموقع من عصبی بودم و چیزایی ک میگفتم دست خودم نبود...امیدوارم خواهر بهترین دوستم و آرمیم رو از خودم نرجونده باشم...
یونجین « لبخند محوی از اینجور حرف زدن این موچی کیوت زدم...تا به خودم اومدم دیدم دارم همینجور بروبرو نگاش میکنم...
جیمین « یااا خوبی؟ صدامو داری؟
یونجین « خاک توسرت یونجین🤦🏻♀️// باز ریدی...اهم منم متاسفم نباید اونقدر خشن صحبت میکردم...سوری•-• بهتر...بهتره منم برم فک...فکر کنم به اندازه کافی کمپانی رو دیدم...و...چیزه فعلا خدافیس*برداشتن دم و فرار کردن *
جیمین « بعد از رفتنش ناخودآگاه لبخندی زدم...کیوت کوچولو...سرمو تکون دادم تا افکار مزخرف دور شه ازم...
۱۱صبح.دگو//
*قربان موقعیت بانو رو پیدا کردیم...سئول هستند!
؟؟« مثل اینکه یه موش کوچولویی انقدر ازم ترسیده که پناه برده سئول شهر باکلاسا...
*میخواین برین سئول؟
؟؟« آره اما الان نه...باید زهرتو یه یکی وقتی بریزی که خوشحاله و شاده...وقتی داره لحظات غمگین و دردناکی رو طی میکنه...متوجه اون ضربه سنگین دردناک نمیشه...°پوزخند زدن_میدونم دلتنگمی کوچولو ـــــ
like = 190
comments = 160
استیکر،بعدییی عالییی ننویسین..لایکا هم برسونین...چمدونم بزارین پیج هرطوری...
سوبین « اوه...هیونگ...سلام!
جیمین « اووو سوبین شی...چطوری ^^
سوبین « خوبم...ام هیونگ...خوبی!!؟ چشات خیلی قرمزه
جیمین « آ چشام؟ ن...نه نه😅شاید چون چند شبه بیدار موندمه..
سوبین « اوم...مراقب خودت باش هیونگ...خدافظ ^^
جیمین « سوبین از پله ها رفت...چند ثانیه نگذشته بود که یونجین فین فین کنان در رو باز کرد اما با دیدن من شوکه شد...تعظیم ریزی کرد و خواست بره که دستشو گرفتم و باعث شد چشاش اندازه پیاز بشه...کیوت خنگ...
جیمین « اممم چیزه...خانم کیم...من..من متاسفم از اونطور صحبت کردنم باهاتون...اونموقع من عصبی بودم و چیزایی ک میگفتم دست خودم نبود...امیدوارم خواهر بهترین دوستم و آرمیم رو از خودم نرجونده باشم...
یونجین « لبخند محوی از اینجور حرف زدن این موچی کیوت زدم...تا به خودم اومدم دیدم دارم همینجور بروبرو نگاش میکنم...
جیمین « یااا خوبی؟ صدامو داری؟
یونجین « خاک توسرت یونجین🤦🏻♀️// باز ریدی...اهم منم متاسفم نباید اونقدر خشن صحبت میکردم...سوری•-• بهتر...بهتره منم برم فک...فکر کنم به اندازه کافی کمپانی رو دیدم...و...چیزه فعلا خدافیس*برداشتن دم و فرار کردن *
جیمین « بعد از رفتنش ناخودآگاه لبخندی زدم...کیوت کوچولو...سرمو تکون دادم تا افکار مزخرف دور شه ازم...
۱۱صبح.دگو//
*قربان موقعیت بانو رو پیدا کردیم...سئول هستند!
؟؟« مثل اینکه یه موش کوچولویی انقدر ازم ترسیده که پناه برده سئول شهر باکلاسا...
*میخواین برین سئول؟
؟؟« آره اما الان نه...باید زهرتو یه یکی وقتی بریزی که خوشحاله و شاده...وقتی داره لحظات غمگین و دردناکی رو طی میکنه...متوجه اون ضربه سنگین دردناک نمیشه...°پوزخند زدن_میدونم دلتنگمی کوچولو ـــــ
like = 190
comments = 160
استیکر،بعدییی عالییی ننویسین..لایکا هم برسونین...چمدونم بزارین پیج هرطوری...
۵۸.۹k
۲۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.