فیک کوک😘
پارت بیست و ششم
این قسمت همسر جدید؟
----
(1 ماه بعد)
ویو ا.ت
این خوبه که تونستم فعلا همه چیز رو سرجای خودش نگه دارم اما تنها اتفاقی که توقع نداشتم بیوفته این بود که لووابا بچش رو از دست بده این اتفاق زمانی افتاد که بعد از مهمونی رفت خوابید و فردا صبحش با سوزشی از خواب بیدار شد که مساوی با از دست دادن بچش بود این خیلی اتفاق بدیه برای همین ترس توی وجودم جاری شده هوپی میگه شاید غذای مسموم خورده ولی خب اگه پیش مرگ داشته باشم بهتره تا غذا هارو قبل از من مزه کنه بگذریم ساعت حدود 21:08 بود لباس خواب سفیدی رو به تن کردم و در کل داشتم حاضر میشدم برای خوابیدن چشمم به خنجری افتاد که برای یه روز میخواستم به کوک هدیش بدم نمیدونم چرا ولی اون خنجر واقعا خوشگله و این باعث میشه بخوام به کوک کادوش بدم لبخندی و از روی میز کنار تخت برداشتمش بهش نگاهی انداختم و انعکاس خودم رو داخلش دیدم ماریا وارد اتاق شد مطمئنم یه اتفاقی افتاده
ا.ت: ماریا چیشده
ماریا: یه اتفاق خیلی وحشتناک
ا.ت: بگو
ماریا: مادر ارباب دو تا دختر ژاپنی رو به عمارت آوردن یکیشون به عنوان ندیمه خدمت میکنه و بعدی رو...(نگران)
ا.ت: ماریا د حرف بزن دیگه(داد)
ماریا: دومی رو میفرستن به طبقه ی ارباب به عنوان یکی از همسرانشون
ا.ت: نه امکان نداره کوک قبولش نمیکنه(لبخند عصبی)
ماریا: منم همین فکر رو میکردم اما اون الان توی مسیرِ
دیگه همچین فکری نمیومد توی سرم یعنی اون بخاطر بارداریه من اینجوری میکنه؟ یا دیگه دوسم نداره؟ خون جلوی چشمام رو گرفته بود اونقدری که اگه همین الان از جام تکون نخورم و حرکتی انجام ندم نمیتونم زنده بودن خودم رو تضمین کنم با همون خنجر توی دستم بلند شدم و با سرعت هرچه تمام تر رفتم سمت طبقه ی آخر اون وقتی از آسانسور پیاده شدم میخواستن اون دختر رو وارد اتاق کننش رفتم جلو و
ا.ت: امروز هیچکس به غیر من وارد این مکان نمیشه(عصبی)
اویی مسئول بردنش بود
اویی: ا.ت میدونم برات سخته ولی
حرفش تموم نشده بود که زدمش کنار و وارد واحد شدم کوک درحالی که پشتش بهم بود برگشت و طوری نگاهم کرد که انگار برق از سرش پریده
کوک: ا.ت؟
ا.ت: درسته ا.ت انتظار نداشتی که من باشم نه؟ میبینم عشق یکی دو روزت تموم شد
کوک: ا.ت اونطور که فکر میکنی نیست
ا.ت: پس چیه ها(داد)
این حرفم برابر با این بود که خنجر رو از محافظش در آوردم و از طرف تیزیش توی کف دستم گرفتم و....
پایان پارت بیست و ششم🍿
اینم از این🍧
شرط نداریم برین کیف کنین😅😍
عکس خنجر و لباس خواب ا.ت رو گذاشتم😆
این قسمت همسر جدید؟
----
(1 ماه بعد)
ویو ا.ت
این خوبه که تونستم فعلا همه چیز رو سرجای خودش نگه دارم اما تنها اتفاقی که توقع نداشتم بیوفته این بود که لووابا بچش رو از دست بده این اتفاق زمانی افتاد که بعد از مهمونی رفت خوابید و فردا صبحش با سوزشی از خواب بیدار شد که مساوی با از دست دادن بچش بود این خیلی اتفاق بدیه برای همین ترس توی وجودم جاری شده هوپی میگه شاید غذای مسموم خورده ولی خب اگه پیش مرگ داشته باشم بهتره تا غذا هارو قبل از من مزه کنه بگذریم ساعت حدود 21:08 بود لباس خواب سفیدی رو به تن کردم و در کل داشتم حاضر میشدم برای خوابیدن چشمم به خنجری افتاد که برای یه روز میخواستم به کوک هدیش بدم نمیدونم چرا ولی اون خنجر واقعا خوشگله و این باعث میشه بخوام به کوک کادوش بدم لبخندی و از روی میز کنار تخت برداشتمش بهش نگاهی انداختم و انعکاس خودم رو داخلش دیدم ماریا وارد اتاق شد مطمئنم یه اتفاقی افتاده
ا.ت: ماریا چیشده
ماریا: یه اتفاق خیلی وحشتناک
ا.ت: بگو
ماریا: مادر ارباب دو تا دختر ژاپنی رو به عمارت آوردن یکیشون به عنوان ندیمه خدمت میکنه و بعدی رو...(نگران)
ا.ت: ماریا د حرف بزن دیگه(داد)
ماریا: دومی رو میفرستن به طبقه ی ارباب به عنوان یکی از همسرانشون
ا.ت: نه امکان نداره کوک قبولش نمیکنه(لبخند عصبی)
ماریا: منم همین فکر رو میکردم اما اون الان توی مسیرِ
دیگه همچین فکری نمیومد توی سرم یعنی اون بخاطر بارداریه من اینجوری میکنه؟ یا دیگه دوسم نداره؟ خون جلوی چشمام رو گرفته بود اونقدری که اگه همین الان از جام تکون نخورم و حرکتی انجام ندم نمیتونم زنده بودن خودم رو تضمین کنم با همون خنجر توی دستم بلند شدم و با سرعت هرچه تمام تر رفتم سمت طبقه ی آخر اون وقتی از آسانسور پیاده شدم میخواستن اون دختر رو وارد اتاق کننش رفتم جلو و
ا.ت: امروز هیچکس به غیر من وارد این مکان نمیشه(عصبی)
اویی مسئول بردنش بود
اویی: ا.ت میدونم برات سخته ولی
حرفش تموم نشده بود که زدمش کنار و وارد واحد شدم کوک درحالی که پشتش بهم بود برگشت و طوری نگاهم کرد که انگار برق از سرش پریده
کوک: ا.ت؟
ا.ت: درسته ا.ت انتظار نداشتی که من باشم نه؟ میبینم عشق یکی دو روزت تموم شد
کوک: ا.ت اونطور که فکر میکنی نیست
ا.ت: پس چیه ها(داد)
این حرفم برابر با این بود که خنجر رو از محافظش در آوردم و از طرف تیزیش توی کف دستم گرفتم و....
پایان پارت بیست و ششم🍿
اینم از این🍧
شرط نداریم برین کیف کنین😅😍
عکس خنجر و لباس خواب ا.ت رو گذاشتم😆
۲.۶k
۲۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.