✞رمان انتقام✞ پارت 67
•انتقام•
دیانا: با صدای ویبره گوشیم لای چشامو باز کردم
تو بغل ارسلان بودم دستش دور کمرم حلقه بود
سرش تو گردنم فرو برده بود
از بغلش با کلی بدبختی اومدم بیرون
و گوشیمو چک کردم کلی میسکال از بچها داشتم
دیشب حتی قسمت نشد تبریک بگم
به متین و نیکا شماره اتوسا رو گرفتم
که بعد دو تا بوق گوشیو برداشت
و با جیغی که کشید پشت تلفن گوشم کر شد
اتوسا: کدوم گوری بودی هزار بار بهت زنگ زدم معلوم نی وسط مهمونی کجا رفتی کلی نگرانت شدم...
دیانا: نفس بگیر بعد حرف بزن...
من پیش ارسلانم نگران نباش بعدا بهت زنگ میزنم...
اتوسا: برو گمشو بیشور
_
مهدیس: چی گفت؟
اتوسا: اصن من دیگه اسم دیانارو نمیارم
بیشور از دیشب پیش ارسلان بوده...
مهراب: چقد بهشون خوش گذشته...
رضا: حالا بعدا صداش در میاد...
پانیذ: دوباره داستان داریم...
مهراب: نه به اون نیکا و متین که ی ماهع عقد کردن
نه به این دوتا که بدون هیچ تعهدی همش پیش همن...
رضا: اون وسطم دوسال دوسال استراحت میدن...
مهدیس: کمتر نمک بریزین..
مهراب: بریم پیششون؟
رضا: اخرین باری که رفتیم یادت رفته چی شد؟
مهراب: اتفاقا حال میده مچشونو بگیرم...
__
دیانا: از حموم اومدم هنوز ی سری لباسام اینجا مونده بود
پوشیدمشون و رفتم پایین صبحونه آماده کنم
داشتم صبحونه رو میچیدم که از پشت
دست ی نفر دور کمرم حلقه شد
متوجه شدم که ارسلانه سرشو داخل گردنم فرو برد و بوسه عمیقی زد....
ارسلان: میدونم چقدر دلم برات تنگ شده بود؟
دیانا: تقصیر خودته مگه من رفتم...
ارسلان: من مجبور بودم!
دیانا: چرا حقیقتو بهم نگفتی؟
ارسلان: من حتی نتونستم ازت خدافظی کنم
چه برسه میخواستم حقیقتو بگم...
دیانا: باش مهم نیس برو بشین تا من اینارو بیارم سر میز...
همون موقع احساس کردم از زمین بلند شدم و روی اپن اشپزخونه جا گرفتم....
_دیوونه چیکار میکنی داشتم صبحونه رو میوردم...
ارسلان: چه لزومی داره تو بیاری خودم میارم..
دیانا: همینجوری که نم رو اپن نشسته بودم
صبحونه رو چید نامردی بود که من بخوام تا کمر خم بشم صبحونه بخورم...
_من که اینجوری هیچی نمیتونم بخورم...
ارسلان: مگه من مُردم؟
دیانا: همون موقع ی لقمه گرفت و اورد سمت دهنم و گزاشتم داخل دهنم همیشه همینقدر مهربون بود واسه من...
همون موقع....
دیانا: با صدای ویبره گوشیم لای چشامو باز کردم
تو بغل ارسلان بودم دستش دور کمرم حلقه بود
سرش تو گردنم فرو برده بود
از بغلش با کلی بدبختی اومدم بیرون
و گوشیمو چک کردم کلی میسکال از بچها داشتم
دیشب حتی قسمت نشد تبریک بگم
به متین و نیکا شماره اتوسا رو گرفتم
که بعد دو تا بوق گوشیو برداشت
و با جیغی که کشید پشت تلفن گوشم کر شد
اتوسا: کدوم گوری بودی هزار بار بهت زنگ زدم معلوم نی وسط مهمونی کجا رفتی کلی نگرانت شدم...
دیانا: نفس بگیر بعد حرف بزن...
من پیش ارسلانم نگران نباش بعدا بهت زنگ میزنم...
اتوسا: برو گمشو بیشور
_
مهدیس: چی گفت؟
اتوسا: اصن من دیگه اسم دیانارو نمیارم
بیشور از دیشب پیش ارسلان بوده...
مهراب: چقد بهشون خوش گذشته...
رضا: حالا بعدا صداش در میاد...
پانیذ: دوباره داستان داریم...
مهراب: نه به اون نیکا و متین که ی ماهع عقد کردن
نه به این دوتا که بدون هیچ تعهدی همش پیش همن...
رضا: اون وسطم دوسال دوسال استراحت میدن...
مهدیس: کمتر نمک بریزین..
مهراب: بریم پیششون؟
رضا: اخرین باری که رفتیم یادت رفته چی شد؟
مهراب: اتفاقا حال میده مچشونو بگیرم...
__
دیانا: از حموم اومدم هنوز ی سری لباسام اینجا مونده بود
پوشیدمشون و رفتم پایین صبحونه آماده کنم
داشتم صبحونه رو میچیدم که از پشت
دست ی نفر دور کمرم حلقه شد
متوجه شدم که ارسلانه سرشو داخل گردنم فرو برد و بوسه عمیقی زد....
ارسلان: میدونم چقدر دلم برات تنگ شده بود؟
دیانا: تقصیر خودته مگه من رفتم...
ارسلان: من مجبور بودم!
دیانا: چرا حقیقتو بهم نگفتی؟
ارسلان: من حتی نتونستم ازت خدافظی کنم
چه برسه میخواستم حقیقتو بگم...
دیانا: باش مهم نیس برو بشین تا من اینارو بیارم سر میز...
همون موقع احساس کردم از زمین بلند شدم و روی اپن اشپزخونه جا گرفتم....
_دیوونه چیکار میکنی داشتم صبحونه رو میوردم...
ارسلان: چه لزومی داره تو بیاری خودم میارم..
دیانا: همینجوری که نم رو اپن نشسته بودم
صبحونه رو چید نامردی بود که من بخوام تا کمر خم بشم صبحونه بخورم...
_من که اینجوری هیچی نمیتونم بخورم...
ارسلان: مگه من مُردم؟
دیانا: همون موقع ی لقمه گرفت و اورد سمت دهنم و گزاشتم داخل دهنم همیشه همینقدر مهربون بود واسه من...
همون موقع....
۱۹.۴k
۱۴ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.