فیک دختر کوچولوی من part18
ات: باشه(با حالت نیمه هوشیار)
راوی :
ات بهش فشار عصبی وارد شده بود و ازش خون رفته بود چیزی نمونده بیهوش بشه برای همین تهیونگ هیچ چیزی تو اون لحظه درمورد حرکت یهویی ات نگفت و فقط نگران دست ات بود چون ات نیمه هوشیار بود تهیونگ اونو بغل کرد و بردش داخل اتاق خودش(اتاق ته)و دستشو پانسمان کرد و بعدش ات همونجا خوابش برد تهیونگم چون خیلی خسته بود همونجا روی مبل کنار تخت خوابید(حداقل صورت خونیتو میشستی😐)
فردا صبح :
ات ویو
صبح کم کم از خواب بیدار شدم و دیدم تو اتاق تهیونگم و تهیونگ هم روی کاناپه خوابیده بدون هیچ پتو بالشتی رفتم که یه پتو بندازم روش و دیدم صورتش خونیه زیاد چیزی از دیشب یادم نمیومد اما یهو کار احمقانه دیشب یادم افتاد واییی حالا چجوری تو روی تهیونگ نگاه کنم چرا اون کار احمقانه رو کردم یارو همسن بابامه(حالا اونقدرم ازت بزرگ تر نیست شلوغش نکن😐)داشتم از اتاق تهیونگ اروم میرفتم بیرون که…
ته جون: قربان….تو…تو اینجا توی اتاق تهیونگ چیکار میکردی
ات: هیسسس…خوابیده ساکت
ته جون: باشه
ات: برو پایین منم یکم دیگه میام
ته جون: باشه بابا انگار منتظر توعم
ات ویو
صورتمو شستم کیف مدرسمو اماده کردم لباسامو پوشیدم و موهامو دم اسبی بستم و در اتاقمو باز کردم دیدم تهیونگ داره از اتاقش میاد بیرون سریع برگشتم تو اتاقم که باهاش چشم تو چشم نشم ولی اون منو دید…
ته: ات کی بیدار شدی
ات: لعنتی…(درو باز میکنه)یکم پیش….صورتت که هنوز خونیه…
ته: ای وای نشستمش
ات: ببخشید
ته: دستت چطوره؟
ات: خوبه…ممنون
ته: (لبخند میزنه)
ات: بابت دیشب معذرت میخوام (سرشو گرفته پایین)
ته: ااااا…خب مهم نیست بریم صبحونه بخوریم دیشبم شام نخوردی
ات: اوهوم باشه
ذهن ات: حتی یه لحظه ام نیست که تو صورتش نگاه کنمو یاد کارای احمقانه دیشبم نیوفتم واقعا چرا اونکارارو کردم خیلی خجالت میکشم
موقع صبحونه خوردن:
ته:(هی به ات نگاه میکنه و خندش میگیره)
ات: چرا هی میخندی(با خجالت)
ته: هیچی…(دوباره خندش میگیره)
ات: وای میدونم احمقانه بود انقدر یاداوری نکن بهم دست خودم نبود
راوی :
ات بهش فشار عصبی وارد شده بود و ازش خون رفته بود چیزی نمونده بیهوش بشه برای همین تهیونگ هیچ چیزی تو اون لحظه درمورد حرکت یهویی ات نگفت و فقط نگران دست ات بود چون ات نیمه هوشیار بود تهیونگ اونو بغل کرد و بردش داخل اتاق خودش(اتاق ته)و دستشو پانسمان کرد و بعدش ات همونجا خوابش برد تهیونگم چون خیلی خسته بود همونجا روی مبل کنار تخت خوابید(حداقل صورت خونیتو میشستی😐)
فردا صبح :
ات ویو
صبح کم کم از خواب بیدار شدم و دیدم تو اتاق تهیونگم و تهیونگ هم روی کاناپه خوابیده بدون هیچ پتو بالشتی رفتم که یه پتو بندازم روش و دیدم صورتش خونیه زیاد چیزی از دیشب یادم نمیومد اما یهو کار احمقانه دیشب یادم افتاد واییی حالا چجوری تو روی تهیونگ نگاه کنم چرا اون کار احمقانه رو کردم یارو همسن بابامه(حالا اونقدرم ازت بزرگ تر نیست شلوغش نکن😐)داشتم از اتاق تهیونگ اروم میرفتم بیرون که…
ته جون: قربان….تو…تو اینجا توی اتاق تهیونگ چیکار میکردی
ات: هیسسس…خوابیده ساکت
ته جون: باشه
ات: برو پایین منم یکم دیگه میام
ته جون: باشه بابا انگار منتظر توعم
ات ویو
صورتمو شستم کیف مدرسمو اماده کردم لباسامو پوشیدم و موهامو دم اسبی بستم و در اتاقمو باز کردم دیدم تهیونگ داره از اتاقش میاد بیرون سریع برگشتم تو اتاقم که باهاش چشم تو چشم نشم ولی اون منو دید…
ته: ات کی بیدار شدی
ات: لعنتی…(درو باز میکنه)یکم پیش….صورتت که هنوز خونیه…
ته: ای وای نشستمش
ات: ببخشید
ته: دستت چطوره؟
ات: خوبه…ممنون
ته: (لبخند میزنه)
ات: بابت دیشب معذرت میخوام (سرشو گرفته پایین)
ته: ااااا…خب مهم نیست بریم صبحونه بخوریم دیشبم شام نخوردی
ات: اوهوم باشه
ذهن ات: حتی یه لحظه ام نیست که تو صورتش نگاه کنمو یاد کارای احمقانه دیشبم نیوفتم واقعا چرا اونکارارو کردم خیلی خجالت میکشم
موقع صبحونه خوردن:
ته:(هی به ات نگاه میکنه و خندش میگیره)
ات: چرا هی میخندی(با خجالت)
ته: هیچی…(دوباره خندش میگیره)
ات: وای میدونم احمقانه بود انقدر یاداوری نکن بهم دست خودم نبود
۱.۰k
۲۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.